به گزارش سرویس مذهبي
تفتان ما،به نقل از
مرآت، یکسال پیش در همین روز ها از استان سمنان مردانی در راه پاسداری از حرم حضرت زینب راهی سوریه شدند که یکی از این انصار محمد حسین حمزه بود.
محمد حسین اولین بار مهر ماه سال 94 به سوریه اعزام شده بود و مأموریتش 45 روزه به طول انجامید و قرار بود برای دومین بار در اسفند ماه 94 اعزام شوند که تحویل سال را در آنجا باشند اما گفتند ایام تعطیلات عید را کنار خانواده هایشان بمانند.
وی در 16 فروردین 95 به صورت داوطلبانه مدافع حرم بانوی دمشق شد و جنگید تا آنجا که 26 فروردین ماه به دست گروهک تکفیری در شهر حلب سوریه به شهادت رسید.
شهید محمد حسین حمزه در سال 85 ازدواج کرد و هنگامی که خلعت شهادت پوشید، یک پسر و یک دختر و کودکی متولد نشده از او به یادگار مانده بود که فرزند سومش 65 روز پس از شهادت پدر در 29 خردادماه 95 دیده به جهان گشود.
به بهانه اولین سالگرد شهادت "شهید محمدحسین حمزه"، گفتگویی با "سیده خدیجه میر نوراللهی" همسر وی انجام شد آنچه میخوانید روایت یک دلدادگی تمام عیار است:
مرآت- چگونه با خانواده حمزه آشنا شدید؟
آشنایی خانواده ها از زمانی شروع شد که پدرهایمان در زمان دانشجوییشان با هم در دانشگاه قم بودند و 6 سال با هم زندگی کردیم که بعد از آن آقای حمزه به سمنان و خانواده ما هم به تبریز منتقل شدند و مادرهایمان تماس تلفنی داشتند.
هرسری که برای زیارت امام رضا(ع) عازم مشهد می شدیم در بین مسیر به خانه آقای حمزه می رفتیم و به آنها سر می زدیم.
مرآت- از نحوه خواستگاری و آن روز برایمان بگویید؟
سال 85 آخرین بار که به سمنان رفتیم مادر محمدحسین به مادرم گفت خدیجه عروس من هست. من هم در تصورات خودم می گفتم حالا یک چیزی گفتند این در حالی بود که من اصلا محمد حسین را نمی دیدم چون بیشتر اوقات در مسجد و پایگاه های بسیج بود.
ما که به تهران برگشتیم مادرشان زنگ زدند و من گوشی را برداشتم و یک سری اطلاعات درخصوص درس هایم گرفت و بعد گفت مادر کجاست و آن روز مادرم نبودند و قرار شد به مادرم بگویم که با آنها تماس بگیرد اما فراموش کرده بودم که روز بعد دوباره مادر شهید به خانه مان زنگ زد و با مادرم صحبت کرد و بعد که تلفن را قطع کرد مادرم می خندید گفتم چی شده گفت آقای حمزه می خواهد به خواستگاریت بیاید مشکلی نداری؟ منم گفتم حسین اینقدر بزرگ شده که می خواهند برایش زن بگیرند؟
آن زمان من 19 ساله و محمد حسین 20 سالش بود.
مادرم به آنها گفت می توانید به خواستگاری بیاید آن روزی که آمدن دقیقا 4 الی 5 سالی بود که محمد حسین را ندیده بودم وقتی از درب وارد شد اصلا باورم نمی شد که اینقدر بزرگ شده باشد
بعد از شام به ما گفتند که بروید و با هم صحبت کنید محمد حسین چون اولین بارش بود که به خواستگاری می رفت به مادرش گفت شما هم بیایید تو اتاق بنشینید که مادرم و مادر شهید به داخل اتاق آمدند و حسین شروع به صحبت کردن کرد و من تمام حواسم به دو مادر بود به مادرم اشاره کردم که اگر زحمتی نیست به بیرون بروید که مادرم گفت بهتره آنها را تنها بگذاریم تا راحت تر بتوانند با هم صحبت کنند.
وقتی دو مادر به بیرون از اتاق رفتند من به محمد حسین گفتم هرچه که گفتید دوباره تکرار کنید که او در جواب گفت من یک ساعت حرف زدم چرا دوباره باید تکرار کنم منم گفتم اصلا هیچی از حرفاهایتان را متوجه نشدم و حواسم به مادرهایمان بود.
محمد حسین خیلی خجالتی بود و کلا سرش پایین بود من دوست داشتم چهره اش را ببینم ولی نمی شد کلا چند ساعتی با هم صحبت کردیم و قرار شد به آنها خبر دهیم.
به علت پاسدار بودن هر دو خانواده هیچ کدام به تحقیقات نرفتیم و یک ماه بعد وقتی محمد حسین از ماموریت برگشت به تهران آمدند که برای آزمایش برویم که دقیقا روز عید غدیر بود و حسین به مادرم گفت عیدی ما نمی دهید؟مادرم گفت یک عیدی بهتون دادیم دیگه. که حسین گفت: حاج خانم ایشون که مال خودم است.
مرآت- چه ملاک هایی برای همسر آینده تان در نظر داشتید؟
شهید بیشتر مد نظرش حجاب و نماز اول وقت بود
من بیشتر ایمان و اخلاقش مد نظرم بود که به وضوح دیده می شد که خوش اخلاق و خوش برخورد است.
بعد عقد از محمد حسین پرسیدم چند درصد احتمال می دادید که جواب بله به شما بدهم ؟ گفت: 80درصد. ازش پرسیدم از کجا فهمیدی؟ گفت: از چهره ات مشخص بود.
مرآت- وقتی برای اولین بار می خواست به سوریه برود شما مخالفت نکردید؟
اولین اعزامش به سوریه در سال 94 بود و هنوز بچه سومم در راه نبود و دغدغه ای نداشتم و سخت گیری نمی کردم که به سوریه نرود
اعزام نخستش به سوریه خیلی برگشت خورد و به تاخیر می افتاد که از این موضوع ناراحت بود و بعد از شهادت شهید محمد طحان کلا روحیه نداشت و می گفت کلا من در سوریه به سر می برم همیشه به محمد می گفت تک نپری او می گفت هرچی قسمت باشد
سری اول که رفته بود سوریه از مناطق جنگی آنجا تعریف نمی کرد و قضایای شیرین را تعریف می کرد.
اولین بار حرف از نیامدن و شهادت میزد و می گفت اگر دیگر نیامدم این وسایل را به فلانی بده و... کارهایی را به من سپارد
مرآت- با دومین و البته آخرین اعزامش به سوریه مخالف نبودید؟
سری دوم که تصمیم به رفتن به سوریه را گرفت من باردار بودم و یکی از دوستانش می گفت خانم حمزه نگذارید محمد حسین به سوریه برود اگر برود شهید می شود که من می گفتم حسین این راهی است که انتخاب کرده است و هر چی قسمت باشد پیش می آید و من جلوی رفتنش را نمی گیرم.
برای سری دوم به او گفتم: حسین می شود این بار را نروی من شرایطم طوری است که به حضورت احتیاج دارم که کوله اش را به زمین انداخت و گفت: می خواهی نرم؟ ولی چشمانش پر اشک شده بود و من از او معذرت خواهی کردم گفتم نه برو حضرت زینب شما را طلبیده است و آخرین حرفش به من این بود که هیچ زمانی خواندن زیارت عاشورا را فراموش نکن.
اطرافیانم به خاطر شرایطم خیلی گریه می کردند که این خیلی آزارم می داد.
مرآت- آخرین باری که با محمدحسین تلفنی صحبت کردید چند روز قبل از شهادتش بود؟
اولین تماسی که از سوریه گرفت زمانی بود که از زیارت حرم حضرت زینب آمده بود ولی من خانه نبودم که جواب دهم و با مادرم صحبت کردند وقتی به خانه برگشتم مادرم گفت حسین زنگ زده من ناراحت شدم که چرا نبودم و تا شب منتظر تماسش بودم اما خبری نشد.
هفته بعدش که بیرون بودم یک حسی بهم گفت به خانه برگرد الان محمد حسین تماس می گیرد که وقتی به خانه رسیدم زنگ زد و در حد 2 دقیقه احوالپرسی و قطع کرد این آخرین زنگش بود و بعد از یک هفته نیز خبر شهادتش را دادند.
مرآت- شده بود که شهید در خانه حرف از شهادت و شهید شدنش بزند؟
در خانه همش حرف شهادت می زد و همیشه از محسن و زینب می خواست که برای شهادتش دعا کنند که بچه ها به او می گفتند بابا دوست نداری پیش ما باشی که می گفت: چرا دوست دارم بمانم اما اگر شهید شوم بهتر است
سری اول که از سوریه برگشته بود به مشهد رفتیم که از محسن خواست در حرم امام رضا(ع) برای شهادتش دعا کند.
محسن در حالی به سمت من آمد که چشمانش پر اشک بود و گفت: از امام رضا (ع) خواستم که بابا به شهادت برسد من ازش پرسیدم مگه دوست نداری بابا پیش ما باشد گفت مامان شهید شدن خیلی بهتر از مردن است
نیم ساعت در حرم امام رضا بود و برگه شهادتش را از امام رضا گرفته بود به قدری غرق در دعا شده بود که متوجه غیبت زینب نشده بود.
مرآت- خودتان برای شهادتش دعا کرده بودید؟
آره خیلی- محمد حسین از من می خواست که برای شهادت زیارت عاشورا بخوانم که چله زیارت عاشورا برایش گرفتم و همیشه به من می گفت از عمه ات زینب بخواه به آرزویم شهادت برسم
همیشه از امام رضا می خواستم همسرم ایمانش بالاتر از من باشد و اسمش هم حسین باشد که خودش به من همسرم را داد و خودش هم از من گرفت.
مرآت- باتوجه به شایعاتی که سری اول اعزام به سوریه ایجاد شده بود شهادتش را باور کرده بودید؟
سری اول که خبر مفقودی یا اسیری محمد حسین در فضای مجازی پیچیده بود من دو روز قبلش با او صحبت کرده بودم اما شایعات هر روز بیشتر می شد
سری دوم هم که واقعا حسین به شهادت رسیده بود من باز هم باورم نمی شد می گفتم مثل اولین بار شایعه است و حسین شهید نشده است
با اینکه در فضای مجازی حتی زمان تشییع هم اعلام شده بود باز هم باورم نمی شد و وقتی خواهر شوهرم عکس محمد حسین را به من نشان داد گفتم چقدر در برگه شهادت حسین زیبا می شود و اصلا باورم نمی شد و می گفتم برمی گردد این در حالی بود که محمد حسین هفته قبلش به شهادت رسیده بود و ما خبر نداشتیم.
مرآت- چه کسی خبر شهادت همسرتان را به شما داد؟
آن روزها که خبر شهادت محمد حسین در شهر پیچیده بود و ما خبر نداشتیم مهمان زیاد به خانه مان می آمد و من اصلا شک نکرده بودم که اتفاقی افتاده باشد.
روز بعد که برای آزمایش رفته بودم وقتی برگشتم به خانه پدر شوهرم رفتم و گفتم: بابا اگر خبری از حسین می دانید به من هم بگویید که گفتند خبر قطعی نداریم که مجروح شده یا به شهادت رسیده است.
در همان لحظه پدرم تماس گرفت که از کرج حرکت کرده و دارند به سمت سمنان می آیند که شک من بیشتر شد که چرا به سمنان می آیند حتما خبرایی هست.
من دست زینب را گرفتم و او را بیرون بردم و پیش خودم می گفتم خدایا اگر حسین مجروح یا شهید شده است یک جوری خبرش را بهم برسان دیگر طاقت ندارم.
وقتی به خانه برگشتم دیدم از طرف سپاه و بنیاد شهید برای اعلام خبر شهادت محمدحسین به خانه پدرشهید آمده اند و حاج آقا فریدون شروع به صحبت کرد و آن لحظه بیاد زمان عقدم افتادم که یک دفعه عموی محمد حسین سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد ولی پدر شهید اصلا گریه نکرد و همه شهادت حسین را تبریک و تسلیت می گفتند.
مرآت- قبل رفتن مواردی بود که از شما بخواهد برایش انجام دهید؟
ازم خواسته بود که در مراسم هایش گریه نکنم و هر زمانی به شهادت رسید برای دیدن پیکرش با روسری مشکی نروم. که آن روز هرکاری کردم که یک چفیه سفید به سرم بیندازم نشد.
مرآت- آیا شهادت و نبودش را باور کردید؟
بعد از شهادتش همش فکر می کردم خوابم و حسین از سوریه برمی گردد.
و وقتی که واقعا خبرش را شنیدیم گفتم همیشه آرزو داشتی که بچه ات اولین قدمش را روی سنگ قبرت بگذارند که به آرزویت رسیدی.
هر زمانی که مدافعان حرم برمی گشتند برای استقبال می رفتم و فکر می کردم حسین داخل اتوبوس هست و پیاده می شود.
تا الان خلا و نبودش را احساس نکردم و هر کمکی ازش خواستم برام برآورده کرده است وجود فیزیکی ندارد اما در خانه احساسش می کنم و کاری می کنم که بچه ها نبودش را کمتر احساس کنند.
مرآت- واکنش فرزندانتان در نبود پدر چگونه است؟
زینب باورش نمی شد که پدرش به شهادت رسیده است و فکر می کرد که مثل همیشه با اتوبوس برمی گردد و وقتی پیکر پدرش را دید باور کرد و آرام شد.
محسن و زینب از آن وقت همش سوال می پرسند که چرا بچه ها بغل باباهایشان هستند و ما بابا نداریم چرا بابا شهید شد و من هم در جواب می گویم آنها یک بابا دارند ولی شماها دو باباحاجی و باباجون سید رو دارید.
مرآت-زمانی که پیکر شهید را دیدید چه چیزهایی به او گفتید؟
من اصلا پیکر شهید و یا کلا یک جنازه را از نزدیک ندیده بودم و از خاله شهید خواستم که در پشت سرم قرار بگیرد که اگر حالم بد شد بتواند مرا کمک کند ولی وقتی حسین را دیدم تنها کلمه ای گفتم به او این بود که "قرار بود تنهایی به کربلا نروی و باهم برویم".
در حالی که 10 روز از شهادتش می گذشت اما بوی خیلی خوبی می داد و هنوز آن بو در مشامم هست.
مرآت- نام "علی اصغر" را چه کسی برای فرزند سومتان انتخاب کرد؟
برای اسم فرزند سومم همیشه می گفت باید علی در اسمش باشد که پیشنهاد داد محمد علی بگذاریم که من گفتم اسم برادرتون هست و یک شب که سوریه بود خواب دیدم مقام معظم رهبری به من می گوید فرزندی که در راه دارید پسر و اسمش علی اصغر است وقتی از خواب بیدار شدم تقویم را نگاه کردم دیدم فرزندمان در ماه رمضان به دنیا می آید و وقتی به او گفتم خیلی خوشحال شد و گفت پس اسم فرزندمان مشخص شد.
در وصیت نامه اش نوشته بود که خودم اسم محمدعلی را خیلی دوست دارم اما طبق خواب همسرم اسم فرزندم را علی اصغر بگذارید.
مرآت- شهید در وصیت نامه اش بیشتر به چه موضوعی تاکید داشت؟
در وصیت نامه اش تاکید بر تربیت فرزندان، نماز اول وقت و... داشت.
مرآت- زمانی که شهیدی را به سمنان می آرودند چه حال و هوایی به شما دست می دهد؟
شهدایی را که می آورند تمام مراسمات حسین برایم زنده می شود وقتی محمد طحان شهید شده بود به مزارش رفتم و ازش خواستم که اینسری حسین را از من نگیرد ولی نشد.
اگر حسین سری اولی که به سوریه رفته بود شهید می شد انقدر صبر نداشتم و سری دوم با شایعات آماده شده بودم.
مرآت- از شهید چه می خواهید؟
افتخار می کنم که همسرم به شهادت رسیده است و ازش می خواهم ما را شفاعت خواهی کند و برایم دعا کند تا بتوانم به خوبی فرزندانم را تربیت کنم.
انتهای پیام/فارس