به گزارش سرویس باشهدا
تفتان ماسردار محمد جعفر اسدی از فرماندههان شجاع هشت سال جنگ تحمیلی بود که در روزهای مبارزه علیه طاغوت در صف جوانان انقلابی به شمار می رفت. سردار اسدی مدتی نیز فرماندهی نیروی زمینی سپاه پاسداران را بر عهده داشت و همچنان در صف فرماندههای مبارز قرار دارد.
از کتاب «هدایت سوم» برشی از خاطرات این سردار عزیز انتخاب کردیم که از روزهای مبارزه علیه رژیم طاغوت اینگونه روایت میکند:
«... نورآباد، شد قرارگاه خودسازی ما برای آماده شدن در رویارویی با روزهای سخت انقلاب و بعدها جنگ. در این خودسازی و آمادگی، حضور دو نفر برای ما خیلی مؤثر بود؛ یکی مهدی فیروزی با همه جوانیاش، و دیگری روحانی سیدی که ساواک به آنجا تبعید کرده بود و بعدها از بزرگان انقلاب در کشور شد. در اینجا باید کمی بیشتر از مهدی فیروزی و شخصیت کمنظیرش بگویم که بر من و خیلیهای دیگر تأثیر عجیبی گذاشت و بعد هم به تفصیل از آن روحانی سید. اگر چه ناگزیرم برای روشنتر شدن شخصیت مهدی، الزاماً توالی زمانی خاطرات را رعایت نکنم و مثلاً به واکنشها و حالات او در اوایل انقلاب هم بپردازم.
هنوز هم نمیدانم سال 1354 در اوایل حضورمان در نورآباد، مهدی هجده ساله این همه ریزبینی و اطلاعات دقیق را در مراوده با چه کسانی یا با مطالعه چه کتابهایی به دست آورده بود. در مورد بعضی از شخصیتها بیواهمه و بیمحابا حرفهایی میزد که آن موقع به مذاق خیلیها حتی خود من خوش نمیآمد، اما بعدها، زمان معلوم میکرد که حق با او بوده. همان سال در نورآباد، طلبه جوانی به شدت برای آیتالله شریعتمداری تبلیغ میکرد. مهدی با لحن سردی به او گفت: «اینطورها هم که شما میگید نیست. این آقا جز اینکه مرجع تقلید شاهه، چه گلی به سر مردم بدبخت و مستضعف زده؟»
طلبه جوان، آه بلندی کشید و زیر لب صلوات و تکبیر گفت که یعنی مهدی حرف خیلی بدی زده و او دارد کظم غیظ میکند. بعد گفت: «پسر جان، میدونی در مورد کی حرف میزنی؟ آقا فقط تو ایران شش هفت میلیون مقلد دارن» مهدی خونسردتر از پیش دلیل میآورد که اگر بیست میلیون مقلد هم داشته باشد، آخر و عاقبت این کارها نزدیک شدن به آتش است. میگفت دین یک پوسته دارد، یک هسته یا روح. خیلیها پوسته را گرفتهاند و هسته را ول کردهاند.
ـ آقای شما اگر راست میگه، مثال آقای خمینی مقابل شاه بیاسته که خون این همه آدم مظلوم رو تو شیشه کرده!
راستش من هم میترسیدم از اینطور حرف زدن مهدی. حرف را عوض کردم که ادامه ندهد. نگران بودم نکند این حرفها در مورد عالمی که این همه طرفدار دارد درست نباشد، اما مهدی اصرار داشت برای طلبه جوان دلیل های دیگری هم بیاورد که اسلام فقط حکم فقهی دادن و مسجد رفتن و روزه گرفتن نیست؛ اسلام باید به درد جامعه امروز بخورد.
حیطه شناخت مهدی از آدمهای پیرامون انقلاب، منحصر به علما و اهالی حوزه نبود. در بازگشت از سفر یکماههاش به اروپا، وقتی برای همان روحانی تبعیدی گزارش سفر میداد، میگفت عدهای در آنجا دنبال حکومت در ایران بعد از براندازی رژیم شاهاند. روحانی تبعیدی هم مثل ما تعجب کرده بود که کدام حکومت؟ هنوز که چیزی معلوم نیست. مهدی خیلی جدی میگفت: «نه آقا، اینه نشستن برنامهریزی میکنن.» میگفت آدم هفت خطی هست به نام یزدی؛ آدم لاتی هست به نام قطبزاده؛ روحانیزاده خبیثی هم هست به نام بنیصدر. اسم چندین نفر دیگر را هم آورد که خیلیهامان برای اولینبار میشنیدیم و بعدها همانطور که مهدی میگفت، آمدند و حکومت را هم برای مدتی به دست گرفتند.
مقصود اینکه جریانهای فکری و آدمهای پیرامون انقلاب را میشناخت. نقدهای زیادی به مهندس بازرگان داشت که آنقدر که به وجهه ملیگرایی اهمیت میدهد، به روحانیت و قدرت اداره کشور توسط آنها اعتقاد ندارد. اما همان شبی که رادیو اعلام کرد از طرف امام به عنوان نخستوزیر دولت موقت انتخاب شده، مهدی با هم ریخته بود. میگفت: «حلالتون نمیکنم اگه در مورد نظر من جایی حرف بزنید. این آقا تا مورد تأیید امام هست، ما هم باید تبعیت کنیم!»
در اولین دوره انتخابات ریاستجمهوری، من در سپاه نورآباد بودم و او در سپاه شیراز. شب قبل از انتخابات به او تلفن کردم که مهدی، فردا انتخابات است. خندید که تازگیها غیبگو شدهای! گفتم: «نه، بالاخره باید بدونیم به کی باید رأی بدیم.» خودش هم میدانست نظرش برای من خیلی مهم است.
ـ از من میپرسی؟ چه میدونم!
ـ اصلاً تو به کی رأی میدی؟
ـ به تو چه؟! مگه من از تو میپرسم جعفر؟!
ـ درست حرف بزن مهدی!
ـ همینه که هست. از این درستتر بلد نیستم.
برعکس همه، وقت شوخی، لحنش بیش از حد، جدی میشد و حرفهای خیلی جدی را با لحن سرد و گاه، شوخ میزد. برای همین هم زود لحنش عوض شد و «جعفر آقو» خطابم کرد و گفت: «اگه امام رأی دادن رو واجب نکرده بود، پای صندوق نمیرفتم. اگه مجبور بودم بین رجوی و بنیصدر، یکی رو انتخاب کنم، به رجوی رأی میدادم!» حتماً احساس کردم تعجب کردهام که توضیح داد: «رجوی شناختهشدهتره. بنیصدر رو هنوز خیلیها نمیشناسن.» این حرفها برای من و خیلیها که فکر میکردیم بنیصدر دکتر اقتصاد است و دست حمایت مامام را بر سر دارد و میتواند اقتصاد مملکت را زنده کند، خیلی عجیب و گاه، حتی حرفهای افراطی و انقلابیتر از امام تلقی میشد، اما فقط چند ماه صبر کافی بود تا پیشبینیهای مهدی درست از آب درآید. اگرچه برای دیدن خیلی از پیشبینیهایش خودش دیگر زنده نبود. یک روز صبح زود وقتی از در خانه میآید بیرون که برود سپاه، منافقین او را به رگبار میبندند و فرار میکنند. با هجده گلوله مستقیمی که به بدنش خورده بود همان جا شهید میشود تا سپاه در اوایل فعالیتش یکی از خوشفکرترین جوانانش را از دست بدهد. البته آنهایی که او را به رگبار بسته بودند در انتخابشان اشتباه نکرده بودند. میدانستند او هفته به هفته دختر کوچکش را در بیداری نمیبیند. صبح که میرود خواب است و شب که برمیگردد خواب. یادم است که در جواب توصیه من که طوری کار کن که برای خانوادهات بیشتر وقت بگذاری، گفت با این همه منافق و ضدانقلاب مگر چند تا آدم در اطلاعات سپاه هست که بتواند روی پروندهشان کار کند؟ این را هم به من گفته بود که بابت سه هزار تومان حقوقی که از سپاه میگیرم، باید خجالت بکشم از مردمی که مثل صدر اسلام از دارایی خودشان هم برای انقلاب خرج میکنند.
اینها را گفتم که بنا به ضربالمثل «مشت نمونه خروار» بگویم، وجود چنین آدمهایی در جریان انقلاب کافی بود تا خیلیها انرژی بگیرند و بیایند کار جدی بکنند. مهدی در شیراز و نورآباد یکی از آن آدمها بود که نه تنها بر من که بر خیلیهای دیگر هم تأثیر عمیق گذاشت.
در کنار مهدی به عنوان جوانی انقلابی، همانطور که قبلاً گفتم، روحانی سیدی هم در نورآباد بود که طبق اصل امنیتی گروه، باید با احتیاط به او نزدیک میشدیم تا هویتش را معلوم کنیم. حاج موسی رضازاده، از مغازهداران بومی نورآباد، که قبلاً با او آشنا شده بودیم و با گروهمان همکاری میکرد را مأمور کردیم که ته و توی قضیه را دربیاورد که این روحانی کیست؟ از کجا آمده؟ اینجا چه کار میکند؟ و خط فکریاش چیست؟ خواندن یک نماز مغرب و عشا در مسجد پشت سر آن روحانی کافی بود تا حاج موسی از جیک و پیک ماجرا باخبر باشد. یکی دو ساعت بعد از اذان مغرب آمد و گفت که این آقا آیتالله مدنی، اهل آذرشهر آذربایجان است و حکومت او را از خرمآباد تبعید کرده اینجا.
شب بعد با مهدی و محمود و موسی رفتیم پشت سرش نماز خواندیم و به بهانه پرسیدن فرق آب مضاف و آب مطلق به او نزدیک شدیم و کمکم خودمان را معرفی کردیم و شدیم از شاگردان و مریدانی که نه فقط تا آخر عمرش به او ارادت داشتیم، که امروز هم در حسرت یک لحظه دیدن او ماندهایم.
همان اوایل فهمیدیم بعد از تحصیلات ابتدایی از آذرشهر به تبریز میآید و بعد هم به قم و از آنجا هم میرود نجف و میشود از شاگردان خاص آیتالله خویی. بعدها خودم حکم اجتهادش را با دستخط آیتالله خویی دیدم. وقتی امام خمینی(ره) به نجف تبعید میشود، آیتالله مدنی با آن ضمیر پاکی که داشت، جذب او میشود و یک بار به استادش، آیتالله خویی گلایه میکند که جایگاه شما در نجف بالاتر از آیتالله خمینی است، پس چرا مثل ایشان حرکتی، اعتراضی نمیکنید؟!
آقای خویی دلایلی میآورد و توجیهاتی میکند که کار من چیز دیگری است و ما باید اصل حوزه را از گزند و آسیبهای سیاسی حفظ کنیم و مسائل دیگر، که آقای مدنی راضی نمیشود و بحث بالا میگیرد. خاطره تلخی است که دوست ندارم خیلی باز شود. کار به جایی میرسد که شهریه طلبگی آقای مدنی از سوی آقای خویی قطع میشود و ایشان یا از سر اجبار، یا احساس وظیفه برای همراهی با آرمانهای امام به ایران برمیگردد تا مردم را با خط امام و نظرات او آشنا کند.
حضور او به گونهای بوده که ساواک از همان ابتدا روی او پرونده ویژهای باز میکند. در خرمآباد، رئیس ساواک، شخصاً به خانهاش تلفن میکند. آیتالله مدنی عادت داشت جواب تلفنها را خودش بدهد. رئیس ساواک، خودش را معرفی نمیکند و به عنوان یک فرد اداری میگوید میخواستم بپرسم من از چه مرجعی باید تقلید کنم. آیتالله مدنی، دلایل شرعی و عقلی میآورد که عدول از دیگر مراجع امری جایز است و امروز تقلید از آیتالله خمینی واجب است. رئیس ساواک میگوید که من نانخور دولتم و رژیم هم با آقای خمینی خوب نیست! آیتالله مدنی میگوید مگر من میگویم رسالهاش را ببر اداره؟ لازم نیست به کسی بگویی مقلد چه کسی هستی. مسئله تقلید بین خودت و خدا و مرجع تقلیدت است.
رئیس ساواک به یکی از بازاریهای خرم آباد میگوید این آقا عجب سر نترسی دارد. آن بازاری هم حرف رئیس ساواک را به گوش آیتالله مدنی میرساند که میگوید به این آقا بگویید من به همه همین را میگویم همین چیزی که تکلیف دارم.
مجموع این برخوردها ساواک خرمآباد را به این نتیجه میرساند که او را از آنجا تبعید کند. شبانه در منزلش را میزنند و وقتی میآید دم در با لباس خانه بیعبا و عمامه میبرندش شهربانی و از آنجا تحتالحفظ به نورآباد ممسنی تبعیدش میکنند. بیرون از خرمآباد کسی را میفرستند تا عبا و عمامهاش را بیاورد.
در بین راه طوری برخورد میکند که مامور به توصیه آقا انگشتر طلایش را درمیآورد وضو میگیرد و پشت سرش نماز میخواند. در نورآباد در آن شهر حضور دارد. هر روز بین ساعتهای یازده تا دوازده ظهر از خانه به طرف ژاندارمری پیاده میرفت و میآمد. یکی دو بار گفتم آقا هوا گرمه سنی از شما گذشته اجازه بدهید با ماشین برسونمتون. اصرار داشت که باید این مسیر را پیاده برود. میگفتم لااقل صبحهای زود بروید که هوا بهتر است. ابروها را بالا میبرد که نه همین ساعت خیلی هم خوب است.
اوایل نمیدانستم چرا اصرار دارد این ساعت از این مسیر پیاده برود و بیاید. یکی دو بار دنبالش کردم. دیدم در برگشت از ژاندارمری میآید روبروی دبیرستانی که آن نزدیکیها بود و تکیه میدهد به یکی از ستونهای برق تا نفسی تازه میگرفت دبیرستان تعطیل میشد و بچهها میآمدند بیرون و چند نفری حلقه میزدند دورش. از او علت این کار را پرسیدم. گفت: اینها جوونن. دلهای پاکی دارند همین که از خودشون بپرسن این سید برای چی هر روز باید بره ژاندارمری امضا کنه کافیه که متوجه ظلمهای این رژیم بشن. با جوانان آن دبیرستان بیشتر حرفهای بامزه میزد و شوخی میکرد تا نصیحت و احکام دینی و این چیزها. اعتقاد داشت ناخودآگاه جوان قوی است خودش متوجه حقایق میشود. میگفت اگر دزدی به خانهای برود از بیدار شدن پیرمرد و پیرزن ترسی ندارد. بیشتر حواسش به جوانهاست که بیدار نشوند حالا هم در خانه ما دزد است. آمریکا اموال و شرف و عزت و حیثیت ما را دارد میبرد باید جوانها را بیدار کنیم.
از ماه دوم حضورش در نورآباد کلاس تفسیر قرآن برگزار کرد. کلاسها سه شب در هفته بود و بعد از نماز عشا در خانه اجارهای خودش کنار مسجد امام سجاد (ع) برگزار میشد. جلسات اول پنج شش نفر بودیم و قرار شد هر کداممان برای جلسه بعد دو نفر ببریم. از هفته دوم تقریبا دیگر در اتاق جا نبود. نظم و مقررات حاکم بر کلاسها بینظیر بود. هر کسی یک دقیقه هم دیر میآمد به کلاس نمیرسید. چون با شروع درس در بسته میشد. جلسه سوم یا چهارم که به تفسیر سوره حمد اختصاص داشت. جوان پرشوری از بومیهای آنجا گفت: آقای مدنی خندید که خیلی جنگجو به نظر میرسی جوان! عجله نکن! قرآن کتاب چگونه زیستن است. اگر کسی زندگی را خوب یاد گرفت همه لحظاتش جهاد در راه خدا میشود.
مثالهای کلاسش هنوز به یادم میآید. یک شب به لامپ آویزان از سقف اشاره کرد و گفت اگر کسی از برق اطلاعی نداشته باشد فکر میکند این لامپ از خودش نور دارد. در صورتی که نور لامپ از مولد برق است آنگونه که اگر ارتباط این لامپ سر سوزنی با مولد قطع شود دیگر به اندازه یک شمع هم نور ندارد. رابطه انسان هم اگر با خدا قطع شود دیگر نوری نخواهد داشت. بعد از تاثیر دعا برای گرفتن نور گفت و از شبی که خدیجه کبری (س) میبیند پیامبر (ص) در بستر نیست و به بیرون میرود و میبیند خودش را انداخته روی خاک و ضجه میزند. خدایا مرا به اندازه یک چشم بر هم زدن هم به خودم وامگذار.
آیتالله مدنی میگفت پیامبر در جایگاه بهترین بنده خدا میداند که فاصله انسان با خدا مثل همان فاصله لامپ با مولد برق است و بشر همه نور خود را از خدا میگیرد. کلاسهای تفسیر قرآن اگرچه خیلی زود از سوی حکومت تعطیل شد تاثیر خودش را در جوانها گذاشته بود و مهر و محبت آیتالله مدنی در دل خیلیها جا باز کرده بود. برای همین هم دائم از سوی مردم متدین به اینجا و آنجا دعوت میشد. عادت نداشت خیلی در زندگی شخصی دعوت کننده تجسس کند. همین که میدانست اهل مسجد و دین و خداست اعتماد میکرد و پاسخ مثبت میداد. همیشه اصرار داشت سر وقت خودش را برساند محل مهمانی. بعضی شبهای ماه رمضان که افطاری دعوت بود میگفت یا نماز را در خانه میزبان میخوانیم یا اگر در مسجد خواندیم تعقیبات را نمیخوانیم تا میزبان معطل نماند.
دامنه ارتباطات ایتالله مدنی با مردم زیاد شده بود و محبتش در دل مردم روز به روز بیشتر میشد و این برای حکومت که او را برای تنگتر کردن عرصه تاثیرش تبعید کرده بود خطرناک به نظر میرسید. تصمیم گرفته شده بود و راهی برای عوض شدن نداشت. دستور از بالا آمده بود که او را دوباره تبعید کنند. این بار به گنبد کاووس. این خبر برای ما که چون پروانه دور شمع وجودش میگشتیم خبر خوبی نبود. ژاندارمری میگفت باید به او دستبند بزنیم و دو تا مامور او را با اتوبوس به گنبد کاووس ببرند. تصورش هم برای ما سخت بود. به کمک حاج موسی ماشین لندروری جور کردیم و به فرمانده ژاندارمری میگفتیم اگر اجازه بدهید با این ماشین آقا را ببریم. فرمانده گفت به شرطی که خرج و مخارج سفر و مامورهای ما هم با شما باشد قبول کردیم. اگرچه بعدها فهمیدیم بودجهای برای تبعید آقا آمده بود و فرمانده بالا کشیده.
من بودم و حاج موسی و آقا و دو مامور. صبح راه افتادیم. ظهر برای نماز و ناهار در شیراز ایستادیم. آقا به نماز ایستاد و ما هم پشت سرش. قبل از تکبیر برگشت و رو کرد به من و رضازاده که شما دو نفر چون سفر ثواب میکنید نمازتان کامل است و نمیتوانید شکسته بخوانید. مامورها منظور آقا را نفهمیدند و نماز شکسته را کامل خواندند.
نزدیک گنبد کاووس به مامورها اصرار کردیم حالا که تا اینجا آمدهایم اجازه بدهید به پابوس امام رضا (ع) هم برویم. قبول نمیکردند. میگفتند مشهد خارج از حوزه ماموریت ماست اگر اتفاقی بیفتد ما محکوم و زندانی میشویم و هیچ چیز هم دست خانوادهمان را نمیگیرد. موسی از ثواب اخرویاش گفت و احتیاط زیادی ما و قولهای مردانه و رگ غیرت تا بالاخره راضی شدند و رفتیم مشهد.
شب مهمان آیتالله مروارید بودیم و فردایش به گنبد کاوس رفتیم. موسی برای کارهای اسکان آنجا ماند و من با چشم گریان از آقا جدا شدم. در واقع ما میتوانستیم در برگشت به مشهد برویم اما میخواستیم در معیت آقا به زیارت رفته باشیم.
در نورآباد جای خالی آقا به خوبی حس میشد. هر کسی به نوعی سعی میکرد در راه مبارزه نمود یک وجه از وجوه آقا باشد. در عین حال از وضعیت آقا هم بیخبر نبودیم. ارتباطمان را اگر شده با تلفن، پیک، قاصد، نامه و... با آقا حفظ میکردیم و کم و بیش از حالش مطلع بودیم. بعد از مدتی باخبر شدیم از گنبد کاوس به بوشهر تبعید شده و از بوشهر هم به بندر کنگان و دیر. بندر کنگان خیلی از نورآباد دور نبود و میشد به آقا سری زد. با حاجموسی و محمود فیروزی رفتیم. صبح زود رسیدیم کنگان و مستقیم رفت خدمت ایشان تا ظهر آنجا بودیم. افراد دیگری هم آمده بودند از جمله فردی به نام دوراهکی از بوشهر به نظر میرسید همه کتابهای دکتر شریعتی را خوانده بود و در بحثها با ذکر اسم کتاب و موضوع و شماره صفحه به آثار دکتر استناد میکرد. من و محمود و موسی به هم نگاه میکردیم. از حضور ذهن و حافظهاش تعجب کرده بودیم. اگرچه استناد ما که شاگرد آیتالله مدنی بودیم بیشتر به آثار استاد مطهری بود. حس میکردیم با ما فاصله دارد. ولی همین که به کتابهای دکتر شریعتی علاقه داشت انقلابی محسوب می شد و این ما را به هم پیوند میداد.
ظهر بعد از نماز جماعت آقا گفت که کسی برای ناهار دعوتمان کرده و گفته به اندازه 20 نفر از مهمانانی هم که به خانه ما آمدهاند ناهار درست میکند. به همراه آقا و دیگر مهمانان که کمتر از 20 نفر بودیم به خانه میزبان رفتیم. هوای کنگان در اوج شرجی و گرما بود. میزبان در اتاقش دو تا کولر گازی روشن کرده سفره را انداخته بود و سبزی و ترشی و سالاد و نوشابه و ماست و نان را هم گذاشته بود. به محض ورود ما برنج و خورشت سبزی را هم داغ داغ آوردند. آقا نشست بالای سفره و بقیه هم به ترتیب نشستند. آقای دوراهکی بغل دست من بود. سرش را آورد نزدیک گوشم که آقا نباید به این مهمانیها بیاید. مردم اینجا یک پنکه سقفی هم ندارند. اینجا دو تا کولر گازی روشن است. بعد به سفره اشاره کرد که خیلی رنگین است و در شان یک روحانی والامقام انقلابی نیست.
هر چه گفتم اینها که مال ایشان نیست تقصیر ندارد مال میزبان است فایده نداشت. از صدر اسلام گفت و مهمانیهای پرزرق و برقی که ائمه مخالف بودند و ... به قول امروزیها هندوانه زیر بلغم، رفته بود. احساس وظیفه کردم که این حرفها را به آقا برسانم. به بهانهای خودم را نزدیک آقا رساندم و آهسته حرفهای دوراهکی را به او زدم. خیلی آرام گفت که اشتباه میکنند. بعدا توضیح میدهم بعد هم مقداری سالاد کشیدند و مقداری برنج و خورشت. دوراهکی طوری که بقیه متوجه شوند یکی دو بار با صدای بلند به میزبان گفت نه. خیلی ممنون. من همین یه کاسه کوچیک ماست و این یه ذره نون رو میخورم.
غذا که تمام شد آقا از صاحب خانه و طعم خوب غذا و سفره مفصلش تشکر کرد و سر سفره چند دعا کرد و بقیه آمین گفتند. سفره جمع شد و برگشتیم منزل آقا.
آقا در خانهشان توضیح داد که در اسلام برای میزبان و مهمان دستورالعمل است که اگر مومنی شما را دعوت کرد مستحب است بپذیری. مگر اینکه بدانی اهل رباخواری و کلاهبرداری و کار خلاف باشد. ایشان با دعوت از ما میداند شاید فردا ساواک یا شهربانی مواخذهاش کند که چرا یک تبعیدی را دعوت کردهای قبل از دعوت سختی را برای خودش پیشبینی کرده به علاوه من پیگیری کردهام. نه تنها منحرف نیست که یک مسلمان انقلابی هم هست از آن گذشته در اسلام به میزبان هم سفارش شده اگر در حد توانت هست از مهمانت پذیرایی خوبی کن. مهمان هم هر چه برایش آوردهاند باید بخورد و تشکر کند. ما باید از نعمتهای دنیا استفاده کنیم ولی وابسته به دنیا نشویم و..
هر چه آقا دلیل آورد دوراهکی قانع نشد که نشد. میگفت ما باید با توده خلق همراه شویم و از این غذاها نخوریم. آن روز هم تمام شد و ما به نورآباد برگشتیم و چند سال بعد اوایل انقلاب خبر آوردند همان کسی که کاسه داغتر از آش بود ضدانقلاب شده و از کشور فرار کرده.
ادامه دارد...
انتهای پیام/فارس