۰

من «مهدی کنی» امام‌جماعت مسجد جلیلی هستم

من مهدی کنی امام‌جماعت مسجد جلیلی هستم. من و همراهان از سوی کمیته استقبال امام مأموریت داریم که به شما بگوییم به فرودگاه امام حمله نکنید.
من «مهدی کنی» امام‌جماعت مسجد جلیلی هستم
به گزارش سرویس باشهداتفتان ماآیت الله مهدوی کنی از شخصیت‌های موثری بود که در فضای خفقان آمیز رژیم پهلوی مبارزات جدی و فراوانی علیه این حکومت کرد و روزهای بسیاری را تحت شکنجه مأموران وحشی ساواک گذراند.
آیت‌الله مهدوی کنی پس از انقلاب همچنان از یاران اصلی نهضت امام خمینی بود و تا پایان عمرش لحظه ای از آرمان های نظام اسلامی دور نشد. آنچه پیش روی شماست روایت روزهای پایانی حکومت پهلوی است که اینگونه به رشته تحریر در آمده است:
17 شهریور 1357
روز 17 شهریور بنا نبود که تظاهراتی بشود و جامعه  روحانیت هم در این مورد اعلامیه‌ رسمی نداد. حتی دکتر بهشتی وقتی شنیدند که قرار است اجتماعی در میدان ژاله بشود اظهار بی‌اطلاعی کردند و اظهار نگرانی، که چه خواهد شد؟ چون برنامه‌ریزی قبلی نداشت، و نگران فردا [هفدهم] بودند؛ ولی ما همین قدر شنیدیم که جناب آقای یحیی نوری چون نزدیک همان محل، حسینیه و مدرسه دارند و آنجا محل اجتماعات، تدریس و سخنرانی‌های‌شان بود، اعلام کرده بودند که 17 شهریور در میدان 17 شهریور فعلی و میدان ژاله‌ قبلی اجتماعی برقرار خواهد شد. مردم چون آمادگی روحی برای این کارها داشتند دیگر خیلی متوجه نبودند که چه کسی این اعلامیه را می‌دهد. همین قدر که یک روحانی می‌گفت - البته روحانی که در انقلاب بود- برایشان حجت بود. چون ایشان هم در آن موقع در [جریان] انقلاب بود، به همین جهت جمع شدند. البته در آن اجتماع، هیچ یک از افراد جامعه روحانیت حضور نداشتند.
وقتی حادثه واقع شد، مردم با ما تماس گرفتند که چه بکنیم؟ من خودم منزل بودم دوستانی که در حول و حوش آن میدان بودند می‌پرسیدند مردم چه کنند؟ حمله کرده‌اند، شهدا و مجروحین هستند. اصل قضیه به یک معنا حرکت خودجوشی بود و در باطن به نفع انقلاب واقع شد. البته شهدا زیاد بودند، ولی روحانیت بنا نداشت که چنین حادثه‌ای واقع شود. حدسی که آن زمان زده می‌شد- منهای اینکه آقای نوری اطلاعیه‌ای داده بودند و مردم را دعوت کرده بودند - این بود که دستگاه می‌خواست از این جمع سواستفاده کند و شاید مایل بود چنین جمعی پیدا شود و بعد زهر چشمی بگیرد و لذا آنها بدون اعلام قبلی، به عنوان حکومت نظامی مردم را به رگبار بستند و فکر می‌کردند که این آخرین حرکتی است که مردم انجام می‌دهند و با این کار می‌توانند مردم را به تسلیم وادار کنند و انقلاب را سرکوب کنند. شاید دستگاه از این نظر خوشحال بود، ولی انقلابیون به دنبال حرکت خود بودند و قهراً این هم مثل سایر موارد - که همگی به ضرر دستگاه تمام شد - آنجا هم به ضرر دستگاه تمام شد و جوش و خروش انقلاب، از سابق بیشتر شد و مردم نه تنها منکوب نشدند بلکه حرارت مردم بیشتر شد.
شورای انقلاب
بعداز 17 شهریور [1357، در] مهرماه شایع شد که می‌خواهند امام را از عراق خارج کنند و به کویت ببرند تا اینکه در 13 مهرماه امام به فرانسه رفتند. در این زمان افرادی از مجموعه روحانیت با امام در ارتباط بودند. آقای مطهری ارتباط زیادی اعم از ارتباط تلفنی و ارتباط کتبی داشتند و همچنین حضوراً نزد امام رفتند. من شخصاً ارتباط مستقیم نداشتم، ولی چون در جمع دوستان بودم از جریانات اطلاع داشتم از همان زمان ارتباطات برقرار بود، گزارش اوضاع به سمع مبارک امام می‌رسید و دستورهایی گرفته و دستورهایی داده می‌شد.
البته مقر خاصی نداشتیم و شاید یکی از علت‌هایی که دستگاه نمی‌توانست با ما مقابله کند همین بود که جای مشخص و معین نداشتیم. گاهی منزل یکی از اعضا و گاهی منزل دیگری بود. جای مشخصی نداشتیم. جلسات مان همیشه سیار بود و در منازل می‌گشت.
در همین ایام بود که بحث شورای انقلاب مطرح شد. البته ما از مسافرت‌های آقایان اطلاع داشتیم. از ملاقات بعضی از آقایان در پاریس با امام و رفتن خود آقای مطهری و خیلی از آقایان دیگر باخبر بودیم و برخی می‌رفتند و با امام ملاقات داشتند.
دو موضوع مهم قبل از انقلاب مورد بحث قرار می‌گرفت؛ یکی تشکیل حزب و دیگری شورای انقلاب، که تقریباً سه ماه قبل از انقلاب به دستور امام تشکیل گردید. مسئله تشکیل شورای انقلاب در آن زمان چیز بسیار هراسناکی بود [البته] خطرناک هم بود که در آن زمان تعدادی از روحانی و غیر روحانی به عنوان شورای انقلاب؛ یعنی انقلاب علیه دستگاه جمع بشوند و به منظور تأسیس دولت انقلاب تشکیلاتی درست کنند. همان‌گونه که اشاره شد در آن زمان مرحوم شهید مطهری بیشتری از همه در ارتباط  با امام بودند. بعد هم جناب آقای بهشتی بودند که افراد را به امام پیشنهاد می‌دادند و ایشان هم اگر می‌پذیرفتند بعد به آنها اعلام می‌کردند و موافقت آنها را می‌گرفتند. یادم می‌آید که آیت‌الله مطهری، آیت‌الله طالقانی، بنده، آیت‌الله خامنه‌ای، آقای هاشمی و آقای باهنر با هم بودیم. شورای انقلاب چند تغییر و تحول داشت، ظاهراً اولین اعضا شش نفر بودند. بنده، آقای اردبیلی، آقای باهنر، آقای بهشتی، آقای مطهری و آقای هاشمی و نفر هفتم جناب آقای خامنه‌ای بودند. خودشان فرمودند که من جزو هفت نفر اولیه بودم، ولی چند روزی از مشهد دیر آمدم. آقای مطهری گفتند شما جزو آن هفت نفر اول بودید. این طوری که فرمودند؛ یعنی در جلسات چند روز اول ایشان نبودند و همان شش نفر بودند. پیشنهاد اعضا هم تقریباً‌ از آقای بهشتی و مرحوم مطهری بود؛ یعنی در ابتدا طبق معیارهایی، آنها اعضا را انتخاب می‌کردند و بعد تصویب نهایی با حضرت امام بود. ما برخی از معممین را برای عضویت اسم می‌بردیم، ولی آقایان بهشتی و مطهری قبول نمی‌کردند و می‌‌گفتند: نه، آنها باشند برای بعد و شاید مقصودشان مسئولیت‌های آینده بود.
برنامه‌ریزی‌های شورای انقلاب
متأسفانه به دو دلیل جریانات شورای انقلاب خیلی کم به خاطرم مانده است: یکی به دلیل گذشت زمان و دیگری به دلیل اینکه در اوایل انقلاب گرفتاری کاری من زیاد بود و بیشتر در کارهای اجرایی بودم؛ کارهای اجرایی خیلی تند و بحرانی، هم در کمیته‌های انقلاب، هم در وزارت کشور. به این جهت بسیاری از مسائل آن زمان، چندان یادم نمانده است. ما در شورای انقلاب گرفتار کارهای روزمره بودیم و جریانات روز اجازه نمی‌داد تا آقایان بنشینند و با طرح‌های مطالعه شده و هماهنگ با اوضاع برای اداره این انقلاب عظیم اسلامی برنامه‌ریزی کنند و تا حدودی مسئله طبیعی بود و شاید جز آن راهی وجود نداشت.
یادم می‌آید وقتی ما از جلسات شورا بیرون می‌آمدیم خبرنگاران دور ما جمع می‌شدند و با همه ما مصاحبه می‌کردند چون آن وقت رئیس و مرئوس مشخص نبود و شورا سخنگو نداشت، بنابراین معلوم نبود که چه کسی شورای انقلاب را اداره می‌کند. هر کس برداشت خودش را می‌گفت. من یک چیز می‌گفتم، آقای بهشتی چیزی می‌گفت و خوشمزه بود که بعضی از خبرنگارها این تفاوت را دلیل بر سیاست خاص شورای انقلاب می‌پنداشتند و فکر می‌کردند که اعضای شورا افراد پیچیده‌ای هستند و اسرار شورا فاش نمی‌کنند شاید هم خدا می‌خواست که دشمن نفهمد اصلاً ما چه کار می‌خواهیم بکنیم شاید خودمان هم نمی‌دانستیم چه کار می‌خواهیم بکنیم. اما دشمن فکر می‌کرد جریان خیلی پیچیده‌ای است، لذا تحلیل‌های مختلف می‌کردند.
واقعاً این نعمتی بود و من گاهی به یاد روایات تقیه می‌افتم که ائمه - علیهم السلام - فرموده‌اند: «ما میان شما اختلاف می‌افکنیم تا دشمنانتان شما را نشناسند و بدین وسیله از گزند آنان در امان بمانید.» به همین لحاظ اعضای شورای انقلاب در ابتدا ناشناخته بودند و مدیریت آن برای مردم مشخص و معلوم نبود؛ به طوری که بسیاری از تصمیمات موقت و روزانه بودند و دشمن فکر می‌کرد که با چنین اوضاعی انقلاب ایران چند صباحی بیش نمی‌پاید و به زودی ساقط می‌گردد. به عبارت دیگر؛‌جریان به گونه‌ای بود که آنها اصلاً به تداوم انقلاب و پایداری آن نمی‌اندیشیدند و سرانجام انقلاب را جز شکست  پیش‌بینی نمی‌کردند، ولی واقعیت چیز دیگری بود. آینده‌نگری، قاطعیت، صداقت و ایمان رهبری انقلاب وفداکاری‌های مردم، انقلاب را حفظ کرد؛ چنانکه مولی علی (ع)  درباره مسلمانان و یاران پیامبر (ص) می‌فرماید: «ولما رأی الله صدقنا انزل علینا النصر»؛ چون خداوند صدق و صفای ما را دید نصرت و پیروزی را بر ما فرو فرستاد. بی‌‌تردید عنصر صفا و ایثار در حدوث انقلاب (که دوران مبارزه بود) عنصر اساسی بود و کارآیی داشت، ولی در دوران سازندگی عناصر دیگری نیز لازم است. در دوران مبارزه اقدامات سلبی و تخریب و فداکاری و تحمل مشکلات کارساز است، ولی در دوران سازندگی علاوه بر فداکاری و صداقت، بایستی با آینده‌نگری و در چارچوب برنامه‌هایی حساب شده در راستای اهداف انقلاب و اجرای عدالت اجتماعی گام‌های اساسی برداشت و به مطالبات واقعی مردم و مسلمانان انقلابی پاسخ در خور داد و در برابر حوادث پیش‌بینی نشده و توطئه‌ دشمنان داخلی و خارجی ایستاد و کشتی متلاطم انقلاب را به ساحل پیروزی کامل رهبری نمود که این خود بحث مفصلی می‌طلبد.
تأسیس حزب جمهوری اسلامی
از جمله بحث‌هایی که آقایان در ملاقات با امام مطرح می‌کردند تشکیل حزب بود قبل از انقلاب، آقای بهشتی پیشنهاد حزب را دادند و قبل از انقلاب، اساسنامه حزب نوشته شد. در این باره به یاد دارم روزی گروهی از علما در منزل ما بودند که بحث حزب مطرح بود. حتی جناب آقای مشکینی و جناب آقای جنتی هم از قم آمده بودند - آن موقع صحبت حزب بود که این آقایان هم باشند - جناب آقای موسوی اردبیلی و عده‌ای دیگر نیز بودند که ابتدائاً جلسه در منزل ما تشکیل شد و اساسنامه خوانده و بررسی شد. بعد بنا شد که برای تکمیل بحث [جلسه‌ای] در منزل یکی از آقایان در خیابان 17 شهریور تشکیل شود. من آن وقت یک ماشین پیکان داشتم که خودم رانندگی می‌کردم. آقایان را سوار کردم که به آن منزل برسانم. اساسنامه حزب هم داخل ماشین بود. نزدیک میدان امام حسین پلیس جلوی ما را گرفت و ما را به کلانتری برد. ابتدا ما گمان می‌کردیم آنها به تأسیس حزب از سوی ما پی برده‌اند چون ما را به کلانتری بردند. اتفاقاً آن پلیسی که جلوی ماشین نشست و ما را به کلانتری می‌برد. اساسنامه را گرفت و خواند، ولی مثل اینکه چیزی نفهمید. چون، یک نگاهی به آن کرد و دوباره آن را جلوی داشبورد ماشین گذاشت. ما نزدیک کلانتری پیاده شدیم. من آن را برداشتم و لای یک روزنامه گذاشتم و چون نمی‌خواستم در ماشین بماند، و ممکن بود آنها ماشین را بازرسی کنند. وقتی به اتاق رئیس کلانتری وارد شدیم کسی در اتاق نبود. من دیدم عکس شاه آنجاست بی‌درنگ اساسنامه را پشت عکس شاه پرت کردم. بعد برای ما چای آوردند، ما چای را نخوردیم، رئیس کلانتری آمد و گفت آقایان ما مسلمانیم، ما حقوق می‌گیریم و اینها حلال است. من گفتم: ما وقتی با دشمنان‌مان برخورد می‌کنیم، غذای‌شان را نمی‌خوریم، گفت: ما دشمن شما نیستیم. گفتیم اگر دشمن نبودید ما را بازداشت نمی‌کردید. حال که در خدمت طاغوت قرار گرفته و به پیروی از او ما را بازداشت کرد و اینها تنها بهانه‌ای برای بازداشت ما بود. الله اعلم.
و اما در مورد حزب
دکتر بهشتی به بنده پیشنهاد دادند که من عضویت در هسته‌ مرکزی حزب جمهوری اسلامی را به عنوان ششمین نفر بپذیریم. ولی بنده از اول از حزب چیزی نمی‌دانستم و در آن وارد نشدم، هرچه ایشان اصرار فرمودند گفتم من نمی‌توانم چنین کاری را انجام دهم و اصولاً روح حزبی ندارم. لذا آن شش نفر به پنج نفر تبدیل شد که هسته‌ مرکزی حزب را تشکیل دادند.
لکن دوستان معتقد بودند اگر بخواهیم کاری بکنیم باید تشکیلات داشته باشیم و بی‌تشکیلات نمی‌توان کاری انجام داد؛ به خصوص مرحوم بهشتی که خیلی تشیکلاتی بود و همیشه از تشکیلات سخن می‌گفت.
آیت‌الله مطهری اصلاً اظهار علاقه‌ای به حزب نمی‌کردند و دنبال آن هم نبودند، اما آقای هاشمی بیشتر اظهار تمایل می‌کردند چون تشکیلاتی‌تر بودند و الان هم این روحیه در ایشان هست. حزب در اساس اسم خاصی نداشت بعضی از اساسنامه‌های احزاب و گروه‌ها را گرفته بودند و از روی آنها گلچین می‌کردند و آنچه را که با یک حزب روحانی و اسلامی تناسب داشت، اقتباس و یا با اصلاحاتی گزینش می‌کردند.
مرحوم بهشتی وقتی دیدند که من به شورای مرکزی نمی‌روم، گفتند که شورایی به نام شورای فقها می‌خواهیم درست کنیم و شما در آن شورا شرکت کنید. صحبت این بود که حزب یک شورای فقها داشته باشد؛ یعنی در رأس حزب، تعدادی روحانی آن را هدایت وارشاد نمایند و به اصطلاح از محتوی دینی حزب پاسداری کنند تا حزب از مسیر اصلی منحرف نشود. می‌گفتند اگر فقها در بالا باشند (هرچند عضو حزب نباشند)، ولی در کارها ناظر باشند و با آنها در مسائل مذهبی رایزنی بشود، حزب از مسیر اصلی منحرف نخواهد شد. مرحوم بهشتی این پیشنهاد را نیز به من دادند و من قول نکردم، گفتم:‌من به طور کلی روحاً با حزب و آنچه مربوط به حزب است توافق ندارم. حالا شاید من اشتباه می‌کردم، ولی با این جریانات موافق نبودم و شرکت نکردم. من در مسائل مربوط به روحانیت، به ارتباط و مرابطه معتقدم، ولی ساختار حزبی را با شئون روحانیت سازگار نمی‌بینیم. ساختار حزبی به معنای مصطلح قهراً جامع و مانع بوده، گروهی را جذب و گروهی را دفع می‌کند و این با ساختار روحانیت نمی‌سازد. روحانی باید پدر باشد و برای همه ناصح مشفق باشد. حزب معمولاً طالب قدرت است، ولی روحانیت واقعی شیفته خدمت است و به عنوان راهنما همواره در خدمت عامه مردم بوده و از گروه‌گرایی پرهیز می‌کند.
شورای سلطنت
وقتی که شورای سلطنت تشکیل شد و شاه رفت، سیدجلال تهرانی از اعضای شورای سلطنت شد. بعضی از دوستان نهضتی اظهار خوشحالی می‌کردند که او (سیدجلال) فردی مذهبی و آدم معتدلی است و می‌شود با او همکاری کرد. می‌شود با او به گونه‌ای برخورد کرد که به نفع انقلاب و پیشرفت نهضت باشد. معروف است وقتی سیدجلال تهرانی در فرانسه می‌خواست حضور امام برسد امام فرموده بودند باید استعفا بدهد: تا من او را بپذیرم که او هم استعفا داد و خدمت امام شرفیاب شد.
ورود امام و تشکیل کمیته استقبال
امام پس مدتی توقف در پاریس، عازم تهران شدند. دولت بختیار مانع ورود امام شد و فرودگاه‌ها را بست. به دنبال این اقدامات، آقایان علما از بلاد مختلف به دانشگاه تهران آمدند و در مسجد دانشگاه تهران تحصن کردند. بنده چون در کمیته استقبال بودم در آنجا تحصن دائم نداشتم. عده‌ای شبانه‌روز در آنجا بودند و بعضی‌ها هم به آنجا آمد و رفت می‌کردند. بنده از آنهایی بودم که می‌رفتم و می‌آمدم، اما حضور دایم نداشتم. این تحصن به خاطر اعتراض به دولت در جلوگیری از ورود امام بود. بنده چون عضو شورای انقلاب بودم کارهای مربوط به کمیته را زیرنظر داشتم و بعضی از کارها را نیز غیرمستقیم هدایت می‌کردم.
در مدرسه رفاه تلفن‌ها را جواب می‌دادیم و برای تنظیم امور هم شرکت می‌کردیم. تلفن‌هایی هم از مسئولان رژیم سابق می‌شد. تلفن مقدم و طوفانیان را یادم هست. طوفانیان تهدید به بمباران محل اقامت امام را می‌کرد، ولی مقدم از راه محبت و دوستی سخن می‌گفت.
خوب به یاد دارم شخصی با صدای کلفت و خشن به مدرسه رفاه تلفن کرد و ما را تهدید به بمباران کرد. من به او گفتم ما از این تهدیدها هراسی نداریم. ما شاگردان آن امامی هستیم که لرزه بر اندام شاه انداخت و او را فراری داد، ما بیدی نیستیم که از این بادها بلرزیم. هر کاری می‌خواهید بکنید. اتفاقاً روز 22 بهمن از رادیو، صدای همین مرد را شنیدم که التماس می‌کرد و سوره قل هوالله را می‌خواند و اظهار عجز می‌کرد با انقلاب دست بیعت داد و خود را به نام طوفانیان معرفی می‌کرد.
آن روزی که بنا بود امام تشریف بیاورند فرودگاه را بستند. روز دهم بهمن، ما و عده‌ای از دوستان روحانی و غیرروحانی به میدان آزادی رفتیم و مردم را از حمله به فرودگاه بازداشتیم که آن هم جریان شیرینی دارد؛ ما در مدرسه رفاه بودیم که شنیدیم مردم در میدان آزادی اجتماع کرده‌اند و جمعیت به سوی فرودگاه سیل‌آیا در حرکت هستند. شعار مردم این بود که می‌رویم فرودگاه را باز کنیم. بعضی می‌گفتند آنجا را آتش می‌زنیم، بعضی می‌گفتند با هواپیماها چه کنیم. این خبرها جسته و گریخته به گوش می‌رسید.
بنده و چند نفری از معممین مأمور شدیم که به آنجا برویم. یک مینی‌بوس از هواپیمایی کشوری به وسیله یکی از دوستان ـ به نام آقای ناصر اتابکی که بعدها در جبهه شهید شد و از دوستان مسجد ما بود ـ دراختیار ما گذاشتند. ما به خاطر اینکه پوششی داشته باشیم خانواده‌‌ی خود را نیز به همراه بردیم. ما جلو نشستیم و آنها هم پشت سر. اقای حمید نقاشان هم بود. ایشان جوانی بود که روزهای اول انقلاب کنار امام می‌ایستاد و از امام حفاظت می‌کرد. الان هم ظاهراً به کار تجارت مشغول است. او از دوستان آقای رفیق‌دوست و آقای ناطق بود. از جمله همراهان ما آقای آیت‌الله گودرزی بود، آقای آیت، آن وقت جزو بچه‌های مسجد ما بود و ایشان بود که بلندگو را از مسجد آورد که روی ماشین نصب کردیم و در میدان آزادی سخنرانی نمودیم. از دوستان دیگرمان آقای هادی دیانت‌زاده بود که امور برقی را تنظیم می‌کرد. یادم هست که در آن ماشین از دوستان روحانی آقایان ربانی شیرازی،‌طاهری خرم‌آبادی و ربانی املشی حضور داشتند.
بالاخره دسته‌جمعی از خیابان انقلاب ـ که قبلاً شاهرضا می‌گفتند ـ به سوی میدان‌ آزادی حرکت کردیم؛ منتها چون در ماشین، زن و بچه بود مأمورین گارد مزاح ما نشدند تا اینکه به میدان آزادی رسیدیم. در آنجا مردم خیلی جوش و خروش داشتند و بسیار ناراحت بودند.
سرهنگ رحیمی معروف ـ‌ که بعد از انقلاب رئیس دژبان ارتش شد و از وکلای پرونده آیت‌الله طالقانی پیش از انقلاب در زندان بود ـ‌ در حال سخنرانی برای مردم بود و آنها را تحریک می‌کرد که به فرودگاه حمله کنند، او می‌گفت: چرا دولت بختیار مانع ورود مرجع تقلید ما شده است؟‌ مردم بروید و فرودگاه را باز کنید وقتی ما به آنجا رسیدیم دیدیم سربازان گارد مقابل مردم موضع گرفته‌اند و آماده حمله هستند و از این طرف هم مردم آماده حرکت و یورش به فرودگاه بودند. میدان آزادی پر از جمعیت بود. من در آنجا میکروفون را گرفتم و خودم را معرفی کردم. گفتم من مهدی کنی امام‌ جماعت مسجد جلیلی هستم. گفتم من و همراهان از سوی کمیته استقبال امام مأموریت داریم که به شما بگویی به فرودگاه امام حمله نکنید، ان‌شاءالله امام تشریف می‌آورند وقتی امام آمدند و حکومت تشکیل شد، ما فرودگاه را لازم داریم و هواپیماها باید سالم بمانند، اگر به فرودگاه حمله شود ممکن است عده‌ای از این حمله سوء استفاده کنند و همچنین ممکن است، عده‌ای شهید شوند و ممکن است فرودگاه تخریب شود و این به مصلحت نیست.
آقای سرهنگ رحیمی آمد گفت: آقا! چرا اینگونه صحبت می‌کنید. این‌ها جلوی مرجع تقلید ما را گرفته‌اند. ما باید مردم را بفرستیم فرودگاه را بگیرند. چرا آقایان نمی‌گذارند؟ گفتم: مصلحت نیست که ما مردم را تحریک کنیم. گفت: پس میکروفون را به من بدهید تا کمی با مردم صحبت کنم. گفتم اگر شما همین مطلبی را که من می‌‌گویم بگویید اشکالی ندارد. ولی اگر بخواهی حرف‌های دیگری بزنی بلندگو را از دستت می‌گیرم. گفت: همان حرف‌ها را می‌زنم. در ماشین باز بود آمد بالا و شروع به سخنرانی کرد و دوباره همان حرف‌های خودش را بازگو کرد. من او را از ماشین به پایین هل دادم و در ماشین را بستم و گفتم حرف‌هایی که این آقا می‌زند بی‌خود است و ربطی به ما ندارد، ای مردم! دستور این است که شما به طرف خیابان آزادی و میدان انقلاب برگردید البته اسم‌های خیابان‌ها بعداً‌ عوض شد و آن زمان این اسم‌ها نبود. بعضی ازاین اسم‌ها همان روز هنگام بازگشت توسط خود مردم گذاشته شد، مثل میدان آزادی، خیابان انقلاب و خیابان آزادی که مردم همان روز خودشان این اسم‌ها را انتخاب کردند و در شعارهای خود تکرار می‌کردند.
بالاخره ما حرکت کردیم و برگشتیم، عده زیادی از مردم نزدیک دانشگاه تجمع کرده بودند و ما گروهی از جوانان و مردم را با دست‌های خون‌آلود دیدیم. گفته می‌شد که جمعی مجروح و شهید شده‌اند. وقتی به مسجد صاحب‌الزمان در خیابان آزادی رسیدیم، من آنجا برای مردم سخنرانی کردم و آنها را به آرامش دعوت کردم و گفتم برگردید. ان‌شاءالله امام می‌آید، یکی از برادران کرد هم به آنجا آمد و سخنرانی کرد و به وحدت میان کرد و غیرکرد دعوت کرد. ما هم تشویق‌اش کردیم.
بالاخره نزدیک اذان ظهر شد و ما برگشتیم. وقتی برگشتیم این جای قضیه خوش‌ مزه است به پیچ شمیران که رسیدیم گاردی‌ها جلوی ما را گرفتند. علت‌اش هم این بود که جلوی ماشین ما بلندگو بود. ما آن را جلوی شیشه گذاشته بودیم و دقت نکرده بودیم که بلندگو را پایین بگذاریم تا دیده نشود. بلندگو را که دیدند آمدند  جلوی ماشین را گرفتند و گفتند از کجا می‌آیید و به کجا می‌روید؟ فرمانده آنها بلندگو را زیر پا له کرد و سپس از در ماشین بالا آمد. بچه‌هایی که همراه ما بودند همان برادر آیت‌ و آقای دیانت‌زاده و حمید نقاشان بودند. آقای نقاشان اسلحه کمری داشت. آن را زیر پای زن‌ها در غقب ماشین انداخت. اگر می‌گشتند پیدا می‌کردند. ولی خدا خواست که سراغ خانم‌ها نرفتند. این دو سه نفر را از ماشین پایین کشیدند. من دیدم که سربازان تحت فرمان او با سرنیزه آیت و هادی دیانت‌زاده را می‌زدند به حدی که پشت آنها را زخم کردند و مرتب فحش می‌دادند. من روی صندلی جلو نشسته بودم که آن فرمانده گاردی لوله ژ ـ 3 را به پیشانی من گذاشت.
زن‌ها و بچه‌ها گریه می‌کردند و «یا امام زمان» می‌گفتند، چون بچه‌های من همراهم بودند، همه فریاد می‌کردند که بابا را کشتند، ولی نمی‌دانم چه شد که او مرا به عنوان سید خطاب کرد و شاید خدا خواست که او عمامه مرا سیاه ببیند. چون عمامه من سفید بود و من تعجب می‌کنم چگونه یک ایرانی سید و غیر سید را تشخیص نمی‌دهد، در هر حال به من گفت سید! اگر به خاطر عمامه جدت نبود الان مغزت را متلاشی می‌کردم، بالاخره عمامه جد سادات ما را نجات داد و شاید من در  واقع از سادات و حداقل از فرزندان روحانی پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه و آله و سلم باشم. ان‌شاءالله تعالی و سپس از ماشین پیاده شد و گفت ما کشور را تحویل خمینی می‌دهیم، ولی پیش از آن تمام شما را قلع و قمح خواهیم کرد و شاید مقصودش آن بود که تا شما را از میان برنداریم کشور را تحویل امام خمینی نمی‌دهیم.
مدرسه رفاه و علوی
در مورد ترکیب کمیته استقبال؛ این کمیته مرکب از چند روحانی و غیرروحانی بود. مثلاً مرحوم شهید عراقی از بازاریان و آقای صباغیان، آقای مهندس کتیرایی و دکتر یزدی از نهضت آزادی و چند نفر دیگر اعضای تشکیل‌دهنده این کمیته بودند؛ در اوایل انقلاب در جریانات و تشکیلات، غلبه با نهضت آزادی بود که ازجمله آنها همین کمیت استقبال بود؛ چون معمولاً آنها کار تشکیلاتی می‌کردند و حضور بیشتری در مسائل تشکیلاتی داشتند و قهراً کارها را قبضه می‌کردند. مرحوم بهشتی هم به آنها حسن‌ظن داشتند و در اوایل آنها را تأیید می‌کردند.
یادم است (ابتدا) امام به مدرسه رفاه تشریف آوردند. بعد آقای مطهری و شاید آقای منتظری شبانه امام را از مدرسه رفاه به مدرسه علوی بردند. صحن مدرسه رفاه را که خیلی بزرگ بود فرش کرده بودند، برای اینکه فردا وقتی مردم برای دیدن امام می‌آیند برای نشستن جا باشد؛ ولی صبح که ما آمدیم دیدیم که امام نیستند و از مدرسه رفاه رفته‌اند. صحبت این شد که چرا امام تشریف ندارند و کجا هستند؟ گفتند مدرسه علوی هستند. بعد سؤال شد که چه کسی ایشان را برده؟ گفتند که آقای مطهری و بعضی دیگر آمده‌اند ایشان را از مدرسه رفاه برده‌اند. یادم است که آن وقت آقای بهشتی ناراحت شدند که یعنی چه؟ چرا امام را از این طرف به آن طرف می‌برند. چرا بدون مشورت کار می‌کنند. ایشان ناراحت شدند. نهضت آزادی‌ها هم ناراحت بودند. همین آقای صباغیان و دیگران ناراحت بودند که امام چطور غیب‌شان زد. بعد که خدمت آقای مطهری رفتیم ایشان فرمودند: من احساس کردم اینها دارند امام را دوره می‌کنند و از همین حالا دارند امام را اداره و رهبری می‌کنند، ازاین‌رو خواستم که رابطه‌ای امام را از اینها قطع کنم و امام به اینها وابسته نشوند که این برای انقلاب مضر است؛ لذا امام از آنجا به مدرسه علوی شماره یک در خیابان ایران تشریف بردند و جریان تقریباً از دست اینها قطع شد.
این نکته را نیز خدمت شما عرض کنم که من معمولاً سعی می‌کردم در جریانات حضور ملموس و مشهود نداشته باشم. این خصلتی است که در من وجود دارد، شاید هم خوب نباشد. به همین جهت در تمام جریانات، غیر از آنجاهایی که ضرورت داشته، ظاهر نمی‌شدم و معمولاً پشت پرده بودم. درعین‌حال که کارهای بزرگ داشتم، ولی در همان کارهای بزرگ هم خودم را نشان نمی‌دادم. من بالطبع این‌گونه بودم. شاید الآن هم همین‌طور باشد و به همین جهت من در آن روزی که امام تشریف آوردند با اینکه جزو شورای انقلاب بودم و قاعدتاً باید با دوستان دیگر جلو باشم، ولی آنجا هم جلو نبودم. یادم است که وقتی امام از هواپیما پایین آمدند و به سالن تشریف آوردند. آنجا باز من با فاصله در سالن فرودگاه بودم، چون می‌دیدم خیلی‌ها روی علاقه‌ای که داشتند هجوم می‌آورند و به طرف امام می‌روند تا امام را زیارت کنند و کلمات امام را بشنوند، ولی من دور بودم. لذا من درعین‌حال که در جریان کارها بودم، ولی در شلوغی‌ها حضور نداشتم و عکس من دیده نمی‌شود. حتی من در جریانات قم در سخنرانی‌هایی که حضرت امام در قم داشتند حضور داشتم. درعین‌حال که بودم عکسی از من در آنها نیست.
علت‌اش این نیست که همیشه پشت جبهه بودم. این هم یکی از عیب‌ها یا حسن‌های بنده است. لذا فقط در آن روز یادم است که امام را در سالن زیارت کردم و در سخنرانی امام و سوردی که خوانده شد شرکت داشتم. متأسفانه نتوانستم در بهشت‌زهرا حضور پیدا کنم. حتی در جریانات تشکیلات شورای انقلاب در مدرسه رفاه نیز در 16 بهمن ظاهراً حضور نداشتم، اگرچه در مدرسه رفت‌وآمد داشتم و جزو اعضای شورای انقلاب بودم و وظایفم را انجام می‌دادم.
یادم است که در یکی از روزها که در مدرسه رفاه گاه باز و بسته می‌شد و رفت و آمد محدود بود و همه را راه نمی‌دادند، (چون تعدادی از سران رژیم در آنجا بازداشت بودند) من خواستم وارد مدرسه شوم. آقای جواد رفیق دوست که از عضویت من در شورای انقلاب اطلاع نداشت مرا راه نداد. گفت: کارت دارید؟ گفتم: کارت ندارم. تا اینکه بعضی از دوستان دیگر برای من کارت گرفتند و با آن کارت فقط حق ورود به مدرسه رفاه را داشتیم.
نکته دیگری که یادم است ـ نمی‌دانم روز 22 یا 23 بهمن بود ـ یک جیپ نزدیک در مدرسه رفاه متوقف شد. بچه‌ها سروصدا کردند. افرادی که در ماشین بودند فردی را از ماشین پیاده کردند که روی سرش یک کیسه کشیده بودند. آنهایی که همراهش بودند می‌گفتند مرغ طوفان آند! مرغ طوفان را آوردیم. بعد همان‌طور که سرش در کیسه بود دست‌اش را گرفتند و به داخل مدرسه بردند. آنجا صحبت بر سر این بود که بختیار را گرفتند و آوردند؛ ولی شب گفتند که بختیار نیس. در اینجا بعضی‌ها حدس می‌زدند که نهضتی‌ها او را فراری داده‌اند. والله اعلم. البته آنها معتقد بودند که بختیار هرچند ناخواسته، به انقلاب خدمت کرده است؛ زیرا او بود که ساواک را منحل کرد، او بود که شاه را به خروج از ایران وادار کرد و قهراً زمینه حرکت عمومی انقلاب را فراهم نمود.
در شب پیروزی انقلاب از سوی بختیار حکومت نظامی اعلام شد که امام فرموده بودند مردم باید بیرون بیایند. من اجمالاً آن روزها شنیدم که آیت‌الله طالقانی و دیگران از حضور مردم در خیابان‌ها اظهار نگرانی می‌کردند که مردم کشته می‌شوند، ولی امام جدی ایستادند و گفتند: مردم باید در خیابان‌ها بمانند و این دستور، توطئه ارتش را خنثی کرد. اما اینکه می‌گویند آقای طالقانی به امام تلفن کرده و از ایشان خواسته بود که مردم در خیابان‌ها نمانند و بعد امام گفته باشند که اگر دستور باشد چه می‌گویید! بنده کلمه «دستور» را یادم نیست. ممکن است این‌گونه باشد، ولی من اطلاعی ندارم.
انتهای پیام/
شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۵۵
کد مطلب: 451859
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *