۰

برای رفتن همسرم به سوریه شرط گذاشتم

محسن به من گفت: «بگذار بروم سوریه شرایط آنجا را ببینم، اگر شرایط مساعد بود برمی‌گردم و تو را هم با خود می‌برم.» با این شرط به او اجازه دادم که برود حتی نه اینکه برود و شهید نشود!
برای رفتن همسرم به سوریه شرط گذاشتم
به گزارش سرویس باشهداتفتان ما مریم‌ اختری؛ «رفتن یک جوان به سمت جبهه و محل خطر، فقط مجاهدت او نیست؛ خود او به جبهه می‌رود، مدتی جهاد می‌کند و به شهادت می‌رسد. مجاهدت او تمام شد؛ اما مجاهدت آن همسر جوان ادامه دارد. اینها که شکایت نمی‌کنند، اینها که این را پای خدا محاسبه می‌کنند، اینها که با صبر و شکر خودشان گردونه مجاهدت را در بین بقیه مردم ادامه می‌دهند، اینها مجاهدت می‌کنند. (مقام معظم رهبری، پنجم مهر ماه سال 77)
زندگینامه شهدا، بجز ثبت لحظه‌های رشادت‌های آنها بازخوانی زندگی آنهاست، زندگی خانوادگی، علمی و غیره. شاید بهتر باشد بگویم؛ لحظات روزمره آنها.  
شهدای مدافع حرم انگار که یک اتفاق ناگهان باشند در این روزها گل کردند... «شهید محسن فرامرزی گرگانی» یکی از این گل‌هایی است که ناگهان شکوفا شد و عطرش فراگیر شد.
هرچند بعد از بازخوانی روزمره‌های او، اعتراف می‌کنم که شهادت چندان اتفاقی و ناگهانی نیست، گویا یک «سبک زندگی» است که خواه ناخواه انتهای آن به شهادت منتهی خواهد شد.
بخش نخست مصاحبه «خانم بهادری» همسر شهید فرامرزی گرگانی روزهای قبل منتشر شد. بخش دوم این مصاحبه چهار قسمتی پیش روی شما قرار دارد.

*رفاقت همسرانه
همیشه می‌گفت «تو برای من مثل یک دوستی، هیچ‌وقت حس نمی‌کنم همسرمی!» چون همسن‌ هم بودیم، همیشه شیطنت‌هایمان را داشتیم.
بعد از اینکه من دیگر محل کار نمی‌رفتم، محسن در رشته فقه و حقوق دانشگاه آزاد یادگار امام، به عنوان رشته دوم شروع به تحصیل کرد و علاوه بر مدیریت نظامی، طی 2 سال و نیم در این رشته هم لیسانس گرفت! واقعاً هم خیلی با استعداد و باهوش بود.
به شوخی به او می‌گفتم: «باید نمره 20 بگیری!» انصافاً هم نمره‌هایش 20 بود. بعد شروع کرد به خواندن فوق‌لیسانس!

*استفاده از زمان
انگار داشت بین سطح علمی ما فاصله می‌افتاد! به او ‌گفتم: «اینطور نمی‌شود که شما درس بخوانی و من بچه‌داری کنم!!؟» می‌گفت: «نه! هردومان ثبت‌نام می‌کنیم.» کلی غُر زدم! (این سر به ‌سر هم گذاشتن‌هایمان شیرینی زندگی‌مان بود.)
حس می‌کردم با وجود بچه‌ها زمان من کمتر شده است. اما واقعیت این بود که شاید محسن زمان کمتری از من داشت. یادم هست شب‌هایی را تا صبح بیدار می‌ماند تا مطالعه کند. از زمان‌هایش خوب استفاده می‌کرد.

*هم‌کلاسی اجباری
بعد از قبولی محسن، یک‌بار که خودش نبود و نمی‌توانست به دانشگاه برود، من به‌جای او رفتم و برایش جزوه نوشتم. آنقدر منظم سر کلاس‌ حاضر بودم که استاد ادبیات عرب او بعد از آن‌ که متوجه شد من همسر محسن هستم، به او گفته بود: «خانم‌ شما آنقدر خوب به درس توجه می‌کرد که من گمان کردم دانشجوی این کلاس است!» عصر وقتی دنبالم آمد، درس آن روز را کامل برایش توضیح دادم.
بعد از آن می‌گفت: «باید شما هم با من به دانشگاه بیایی!» می‌رفتم کنارش می‌نشستم. زحمت بچه‌ها هم که طبق معمول روی دوش مادرم بود.
*مأموریت کاری در حرم‌های اهل بیت
زندگی همسرم را که بررسی می‌کردم، می‌دیدم با اینکه در سن 14-15 سالگی پدرش را از دست داد اما خداوند به لحظه لحظه زندگی‌اش برکات زیادی عنایت کرد. همنشینی با آیت الله امامی کاشانی را از جمله برکات زندگی او می‌دانم که به واسطه این همراهی اغلب مأموریت‌های فرامرزی در حرم‌های اهل بیت علیهما السلام بود.

*تنها خواسته من
به شوخی به آقا محسن می‌گفتم: «شما انگار فقط زیارت امام زمان عجل الله را نرفته‌ای!»
برخلاف آقا محسن که به زیارت همه اهل بیت مشرف شده بود، ما بجز زیارت امام رضا که آن‌هم نوعاً به واسطه مأموریت‌های او بود، جای دیگری نرفتیم. آرزوی سفر کربلا به دلم بود. خیلی دلم می خواست با او به کربلا بروم. یک‌بار مسئول کاروان‌ محل کار او با اصرار از آقا محسن خواست که با آنها به کربلا برود. گویا 4 نفر ظرفیت داشتند. تا شنیدم، به او گفتم: «این شاید اولین سفر غیر کاری شماست. من تنها یک خواسته از تو دارم. آن هم اینکه با هم به کربلا برویم!» گفت: «واقعاً اینقدر این موضوع برایت مهم است؟» گفتم: «آنقدر که دیگه هیچ خواسته‌ای ندارم!»
*آرزویم برآورده شد
چنین سفری را خیلی دور می‌دیدم. سن کم بچه‌ها، شرایط مالی، وضعیت تحصیلی و نوع کار آقا محسن همه موانعی بود که چنین سفری حداقل در این سال‌ها برایم بعید بود. همه تلاشش را کرد که این آرزویم برآورده شود.
قرار شد باهم به کربلا برویم. با اینکه کاروان 4 نفر جا داشت، نمی‌دانم چطور همه‌چیز جفت‌وجور شد که 6 نفری به کربلا رفتیم! آقا محسن و من، بچه‌ها و البته مادر! می‌گفت: «آرزو دارم ویلچر مادرم را به سمت حرم ابا عبد الله الحسین هُل بدهم و او را به زیارت ببرم.» این اولین و آخرین سفر ما به کربلا بود.

*آخرین زیارت
یادم هست آخرین سفر مشهدمان، آقا محسن به خانه آمد و گفت: «کاری برایم پیش آمده، باید به مشهد بروم.» ساعت 12 شب بود و بچه‌ها خواب بودند. گفت: «برای شما هم بلیط بگیرم؟»
ساعت 6 صبح به فرودگاه رفتیم، 8 پرواز بود. ساعت 9 از مشهد با مادرم تماس گرفتم که پیش بچه‌ها برود. این آخرین سفر 2 نفره ما به مشهد بود. یک‌بار هم که به خادمی حرم حضرت فاطمه معصومه درآمده بود یک صبح تا شب به قم رفتیم. بقیه سفرها نوعاً مأموریتی حاج آقا بود که گاهی ما هم با آنها می‌رفتیم اما به هر حال سختی‌های خودش را داشت. خصوصاً‌ اینکه مدت آن طولانی بود.
*امام رضایی
شهید فرامرزی اردت خاصی به امام رضا(ع) داشت. وقتی به کاظمین رفتیم، به من می‌گفت: «بخواه از این خاندان که کرم خاندان موسی ابن جعفر(س) بسیار زیاده. مهربانی امام موسی کاظم(س)، امام رضا(س) و جواد الائمه(س) متفاوت است و اگر کسی از آنها درخواستی داشته باشد تا به اجابت نرسانند راضی نمی‌شوند.»
*توان زیارت و خدمت به مادر
همان یک مرتبه‌ای که به حرم کاظمین علیهما السلام مشرف شدیم، تا رسیدن به آنجا باید مسیر زیادی را پیاده می‌رفتیم. با اینکه آقا محسن اجازه نمی‌داد مادر پیاده راه بروند اما آنجا ویلچر نداشت و به ناچار باید مسیر زیادی را به سختی پیاده می‌آمدند. 
یادم هست که شهید فرامرزی یک‌بار من و بچه‌ها را به هتل برد، بعد با تهیه ویلچر، آن مسیر طولانی را برگشت تا مادر را با خود بیاورد! 
عجیب‌تر اینکه وقتی برگشت و متوجه شد به ما شام نرسیده و کمی پلوی خالی خورده‌ایم، سریع حاضر شد و مجدداً آن مسیر طولانی را برگشت و برایمان غذا آماده کرد!
آنقدر آن مسیر طولانی بود که با خودم فکر می کردم امکان ندارد من سختی این کار را به خودم بدهم و چنین کاری را انجام دهم. تازه بعد از این‌همه رفت آمد طولانی و سخت، آماده زیارت شد! اعتراض کردم که تو واقعاً توان زیارت داری! چطور می‌خواهی بروی؟ انگار نمی‌توانست از زیارت دل بکند. یعنی 4 مرتبه این مسیر را طی کرد.

*هدیه امام رضا
قبل از سفر کربلا گفت: «باید از آقا علی بن موسی الرضا اجازه بگیرم.» آن روزها کسالت هم داشت. گفتم: «با این وضعیت جسمی، سفر برای شما خیلی مشکل است.» گفت: «اشکال ندارد. یک روزه برمی‌گردم.» داروهایش را آماده کردم و راهی مشهد شد. گفتم که ارادت عجیبی به امام رضا(ع) داشت.
یادم هست برای ماه عسل هم که مشرف شدیم، همانجا از امام فرزند خواست و گفت: «آقاجان، عنایتی کنید سال آینده با فرزندی صالح به محضر شما بیاییم.» گویا محمدرضا هدیه آن دعای شهید محسن بود.
*بچه‌های آقا محسن
محمدرضا متولد سال 83، فاطمه 87 و محمد طاها 90، به ترتیب بچه‌های 13، 9 و 5 ساله شهید فرامرزی‌اند، شیرین و دوست‌داشتنی. آقا محمدرضا که انگار خیلی زودتر از زمانش مرد شده و فاطمه خانم حسابی هوای مادر را دارند. محمد طاها هم که الآن گل زمان شیطنت‌هایش است.

از راست: محمدرضا، فاطمه و محمد طاها فرزندان شهید مدافع حرم «محسن فرامرزی گرگانی»
*سنت خانه ما
یکی از سنت‌های خانه ما، تقید به گوش دادن کامل و با دقت به سخنرانی‌های حضرت آقا بود. این برنامه نوعاً در روزهایی که ایشان در بیت رهبری دیدار داشتند انجام می‌شد.
یادم هست در فتنه 88 کاملاً گوش به فرمان آقا و منتظر انتشار صحبتی از ایشان بودیم تا اطاعت کنیم. این یک‌دلی برای من خیلی لذت‌بخش بود. 9 دی 88 هم با وجود مشغله زیاد که گاهی تا ساعت 9 و 10 شب او را درگیر می‌کرد، آن روز به خانه آمد و با بچه‌ها به راهپیمایی رفتیم. حداقل دو تا از بچه‌ها را باید بغل می‌کردیم. برایم عجیب بود که دنبال ما آمد و همیشه می‌گفت: «خیلی خوشحالم که این راهپیمایی را با هم شرکت کردیم.» 
* تصور همسر شهید شدن
هیچ وقت تصور نمی‌کردم همسر شهید شود، شاید خودم را در این حد نمی‌دیدم. واقعیت این بود که در خانواده ما نه شهید داشتیم و نه جانباز. یکبار اوایل ازدواج خوابی را دیده بودم که محسن شهید شده، ولی باور نمی‌کردم. از این خواب 14ـ15 سال می‌گذرد. یادم هست حس می‌کردم شهید شده و الآن آمده با من صحبت می‌کند. در خواب از او می‌پرسیدم: «آنجا رفته‌ای از سیدمرتضی چه خبر؟ به او سلام مرا برسان.» می‌گفتم: «خوش به حالت که الآن می‌توانی با سیدمرتضی رابطه داشته باشی.»
آنقدر محسن را دوست داشتم که هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست باور کنم که ممکن است چنین اتفاقی واقع شود. خواب را به محسن نگفته بودم، فکر می‌کردم لزومی ندارد،. وقتی واقعیتی در کار نیست چرا باید به او می‌گفتم. به نظر من، شهادت لذت و شادی اختصاصی دارد، ولی وقتی اتفاق می افتد، نگاه افراد به غربت و سختی‌های آن مشکل است.
شاید اگر همان سال‌ها چنین اتفاقی می‌‌افتاد تحمل آن برایم راحت نبود. آنقدر به شهادت محسن فکر نمی‌کردم که وقتی گفت می‌خواهد به سوریه برود، با خودم گفتم می‌رود و برمی‌گردد.
اصلاً محسن هم به من گفت: «بگذار بروم سوریه شرایط آنجا را ببینم، اگر شرایط مساعد بود برمی‌گردم و تو را هم با خود می‌برم.» با این شرط به او اجازه دادم که برود حتی نه اینکه برود و شهید نشود! ما هنوز هم با هم رقیب بودیم (هر دو می‌خندیم). به من قول داد برمی‌گردم. 

*محسن؛ الگوی مناسب
به نظرم آقا محسن الگوی خوبی است برای افرادی که دنبال چنین الگوهایی هستند. من هم تحت‌تأثیر سیدمرتضی بودم که بعد از یک برهه زمانی متحول شده بود. اخلاق و رفتار و گفته‌هایش برایم خیلی مؤثر بود. زندگی سیدمرتضی را با برنامه و روند خاص می‌دیدم. تدریس دانشگاه، تحصیلات و... که با روحیات او سازگار نبود و آنها را کنار گذاشت و دوربین به دست وارد جبهه شد. 
آن روزها با این دقت به موضوع فکر نکرده بودم، اما حالا که دقیق‌تر نگاه می‌کنم، شهید فرامرزی هم نمونه زیبایی از افرادی است که برای زندگی‌اش هدف داشت. مثلاً حتی برای ورزشش هم برنامه داشت. شنا را در حد عالی یاد گرفته بود. ساعت 8 صبح ساعت کاری او بود که قبل از آن برای آموزش شنا می‌رفت. تیراندازی در حد عالی، ماهیگیری و ...
*ماهیگیری برای صبوری و تمرکز
جالب بود که وقتی با خنده به او می‌گفتم «ماهیگیری به چه کاری می‌آید؟» می‌گفت «همین‌قدر که منتظر می‌مانیم تا ماهی به قلاب گیر کند، صبر آدم را زیاد می‌‌کند که خیلی لذت‌بخش است. البته این موضوع تمرکز مرا هم بالا می‌برد.»
برای ماهیگیری خانوادگی می‌رفتیم، یا دریاچه ارم یا سد لتیان و غیره. وسایل کامل ماهیگیری را هم خریده بود و حتی کتاب و جزوه برای مطالعه. گفتم که، هر کاری را شروع می‌کرد، تا انتهای آن را با قوت پیش می‌برد تا به نتیجه نهایی برسد. موضوع خنده‌دار اینجا بود که از ماهی‌هایی که خودمان صید کرده بودیم نمی‌خوردیم، نه محسن دلش می‌آمد نه من! ماهی‌ها را به مادرهایمان می‌دادیم.

*حس نیاز جامعه
واقعاً الگوی زیبایی است شهید محسن، اگر من در یک بعد پیشرفت می‌کردم، شهید فرامرزی در همه ابعاد پیشرفت می‌کرد و به تعالی می‌رسید. در سن 34 سالگی دو لیسانس و یک فوق لیسانس داشت. در اواخر هم برای آزمون وکالت ثبت‌نام کرده بود که البته بی دلیل نبود. برای کارهای حقوقی یکی از اقوام به دادگاه زیاد مراجعه داشت و بعد از آن به من می‌گفت: «احساس نیاز کردم که جامعه باید وکیل متدین و مذهبی داشته باشد تا از حق مردم به خوبی دفاع کند.»
دقیقاً هرگاه برای هر چیز و هر مکان احساس نیاز می‌کرد، حتماً خودش را به نوعی درگیر آن ماجرا می‌کرد. یادم هست به من زنگ زد و گفت: «آزمون وکالت شرکت کنم؟» با ذوق به او گفتم: «تو حتماً قبول می‌شوی، حتماً شرکت کن.» می‌گفت «وقتی تو می‌گویی قبول می‌شوی، با اطمینان خاطر شرکت می‌کنم.» واقعاً هم به توانایی‌های او اعتماد داشتم، هر چند به آزمون وکالت نرسید و شهید شد. 

*فضای جهاد علمی
در خانه ما فضای جهاد علمی حاکم بود (همه می‌خندیم). محمد در یکی از اتاق‌ها، پدرش در اتاق دیگر و من هم در سالن. برای من هم برنامه‌ای ریخته بود تا از مطالعه عقب نمانم. در یک گروه با نام «حیات قرآنی» مرا ثبت نام کرد که به نحوی دوره تخصصی تدبر در قرآن بود. این دوره آزمون ورودی داشت که فکر نمی‌کردم پذیرش شوم، ولی قبول شدم و بعد از آن با محسن هم‌مباحثه‌ای شدیم.
درس‌هایی را که در کلاس می‌خواندم، شب در خانه مباحثه می‌کردیم. محسن خودش هم ثبت‌نام کرده بود، اما فرصت حضور در کلاس نداشت ولی غیرحضوری فعال بود و خودش را می‌رساند.
یکی از دلایلی که جزو نفرات برتر کلاس بودن من هم خود شهید فرامرزی بود. چرا که به راحتی هر موضوعی را قبول نمی‌کرد و دائماً شبهه ایجاد می‌کرد. من هم ناچار بودم برای اینکه شبهات او را جواب دهم،‌ مطالعات بیشتری داشته باشم‌. حتی اگر موضوعی را درست متوجه نمی‌شدم، مجبور بودم به خاطر او هم که شده برگردم و کاملاً آن را فراگیریم. چرا که حتماً از من می‌پرسید و باید درست جواب می‌دادم. سؤالاتی در حد اینکه فلان روایت سند محکم و معتبری دارد یا نه!
ادامه دارد...
انتهای پیام/فارس
جمعه ۲۵ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۱۳:۰۲
کد مطلب: 437665
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *