۰
گفتگو با مهدی صبوری‌زاده؛

نمازی بدون وضو، حین درگیری و با بدنی آغشته به خاک و خون خواندیم

مجروحان در میانه راه از چفیه‌هایی که برای تشخیص معبر قرار داده بودیم، استفاده کرده و با خون خود مسیر حرکت را نشانه‌گذاری کرده بودند.
نمازی بدون وضو، حین درگیری و با بدنی آغشته به خاک و خون خواندیم
به گزارش سرویس تا شهدا تفتان ما دوران نوجوانی با بازیگوشی عجین است و در دوران دفاع مقدس هم رزمندگان زنده‌دل از این موضوع مستثنی نبودند. «مهدی صبوری‌زاده» از آن دسته افرادی است که در سن 16 سالگی وارد جنگ تحمیلی شد و بازیگوشی‌هایش باعث اخراج او از گردان شد. اما آشنایی او با مسائل فرهنگی باعث شد تا با اصرار فراوان خود، وارد تبلیغات تیپ سیدالشهدا و پس از آن وارد توپخانه سپاه شود. این نقل و انتقال‌ها باب جدیدی را در زندگی وی باز کرد. صبوری‌زاده سابقه 57 ماه حضور دواطلبانه در جبهه‌ها را دارد و پس از پایان جنگ تحمیلی نیز فعالیت‌های خود را در سپاه پاسداران ادامه داد.
ماجراهای جالبی از لحظه اعزام تا عملیات‌ها برای مهدی صبوری‌زاده رقم خورده که در گفت‌وگوی وی با خبرنگار دفاع پرس به آن اشاره می‌شود:
گردان «سلمان فارسی» به فرماندهی شهید «حسین اسکندرلو» در مرحله دوم عملیات تقریبا دو سوم استعداد خود را از دست داده و تنها یک گروهان باقی مانده بود که من نیز جزو جاماندگان بودم.
ما را در دو گردان از جمله عمار لشکر 27 محمدرسول الله (ع) ادغام کردند. بعد از ساماندهی ساعت یک بامداد به قله 1904 رفتیم. در همان شب دو گردان در دو مرحله وارد عملیات شده و متاسفانه موفق نشدند. شبانه از معبر جدیدی به خط زدیم که مملو از میدان مین بود تا جایی که دیگر تخریب‌چی نه زمان و نه نوار معبر برای خنثی داشت. چفیه‌های سفید رزمندگان را به یکدیگر گره زدیم و برای نوار معبر استفاده کردیم.
خاطره تلخ نفوذ منافقین و شهادت نیروها
نزدیک صبح به قله 1904 رسیدیم. در ابتدای قله سنگر بزرگی بود که مجروحان دو مرحله قبل از ما آنجا جمع شده بودند و صدای ناله و نجوای آنها با هم درآمیخته بود.



 
 انبار مهمات دشمن در پایین ارتفاع که در حال سوختن بود، منطقه را روشن کرده بود. پشت آن، چراغ‌های شهرک نالپاریز به چشم می‌خورد. در زیر آتش خمپاره‌ها، نیروهای گارد ریاست جمهوری عراق به قله حمله‌ور شدند که با آتش نیروهای خودی حرکت‌شان کند شد. در همین حال از سنگر مقابل که بالای قله بود، صدایی بلند شد که می‌گفت «بچه‌ها این سنگر امن است، بیایید». چند نفر از نیروها که به سمت سنگر در حال حرکت بودند که از داخل سنگر دوشکا به ست آنها شلیک شد. فاصله به قدری کم بود که گرمای شلیک دوشکا حس می‌شد. بچه‌ها فریاد می‌زدند که چه کسی شلیک کرد؟ نزنید ما خودی هستیم.
چند لحظه بعد مجددا صدا آمد که می‌گفت «بچه‌ها این سنگر امن است، بیایید». این بار چند نفر دیگر برای در امان ماندن از آتش خمپاره دشمن به طرف سنگر حرکت کردند که بار دیگر آن اتفاق تلخ و ناگوار تکرار شد. چند تن از بچه‌های گردان شهید و مجروح شدند. اوضاع به گونه‌ای بود که نمی‌توانستیم حرکت کنیم از طرفی دشمن و از طرف دیگر خودی‌ها به ما شلیک می‌کردند.
چند تن از نیروها به سمت سنگر دوشکا و نارنجک انداخته و پس از خاموش شدن دوشکا به داخل سنگر رفتند. با دیدن دو ایرانی پشت دوشکا روحیه بچه‌ها تضعیف شد. با چک کردن کارت شناسایی آن‌ها متوجه شدیم که آنها عضو گروهک منافقین بودند.
بالای ارتفاع قله 1904، عراق جاده کشیده و تا نوک ارتفاع تانک آورده بود. 2 یال در طرفین قله وجود داشت که عراقی‌ها از این دو یال هجمه زیادی وارد می‌کردند. یال سمت راست نیروهای تازه نفس رژیم بعث شروع به پیشروی کردند. آن‌ها کاملا ورزیده بودند و به راحتی از ارتفاعات بالا می‌آمدند.
درگیری شدیدی رخ داده بود و با اصابت هر خمپاره در فاصله چندمتری تعدادی از دوستان در جلوی دیدگانمان مجروح و یا شهید می‌شدند. به علت عدم پشتیبانی نیرو و مهمات قادر به ادامه نبودیم از این رو دستور عقب‌نشینی صادر شد.
هوا رو به روشنایی می‌رفت که به‌خاطر آوردم نماز نخواندم. در آن روز نمازی بدون وضو، حین درگیری و با بدنی آغشته به خاک و خون خواندیم. امیدوارم این 2 رکعت نماز بی وضو و تیمم را خداوند از ما قبول کند.


از 2 گروهانی که به بالا رفته بودیم اکثرا شهید و مجروح شدند. چند نفر یال سمت راست را به زحمت نگه داشته بودند تا سایر نیروها عقب‌نشینی کنند. تعداد مجروحان زیاد بود و ما قادر به برگرداندن همه آنها نبودیم. تا پیش از عقب‌نشینی به مجروحین اعلام کردیم که کسانی که توان دارند به عقب برگردند چراکه ما تنها توانستیم جلوی پیشروی رژیم بعث را بگیریم. ستونی از مجروحان تشکیل شده و شروع به عقب‌نشینی کردند. در میان آن‌ها نیز مجروحانی بودند که از ناحیه دست، پا و یا چانه دچار جراحت شده و توان حرکت نداشتند و ساعت‌ها در انتظار امدادگر ماندند. زمان به سختی می‌گذشت. هنگامی که مطمئن شدیم مجروحان به اندازه‌ای از ما فاصله گرفتند، شروع به تخلیه منطقه کردیم.
مجروحان در میانه راه از چفیه‌هایی که برای تشخیص معبر قرار داده بودیم، استفاده کرده و با خون خود مسیر حرکت را نشانه‌گذاری کرده بودند.
قبل از ترک قله هوا روشن شده و نیروهای بعثی مستقر شده بودند. از این رو به منطقه اشراف داشته و قله را با کالیبر زیر آتش گرفتند. ما می‌بایست ابتدا به پایین قله رفته و سپس به بالای ارتفاع مقابل می‌رفتیم که کار را برایمان دشوار کرده بود. هشت نفری که از عملیات مانده بودیم برای دلگرمی با هم حرکت می‌کردیم. در بین راه هر یک مجروح شده و بازمی‌ماندند. زمانی‌که به مکان امن رسیدم به پشت سرم نگاه کردم و متوجه شدم آن هفت نفر مجروح شدند و من تنها مانده‌ام.
در مسیر برگشت مجروحی را دیدم که میان دو درخت پناه گرفته و هر دو پایش از زانو قطع شده بود. به او گفتم «با من به عقب بیا که عراقی‌ها در حال پیشروی هستند و اگر به تو برسند تیرخلاصی می‌زنند.» با نگاه معصومی که داشت در جوابم گفت که اگر با تو همراه شوم دست و پای تو را هم می‌بندم. تو خودت را نجات بده. هر قدر التماس کردم، نتوانستم او را راضی کنم تا برگردد. در نگاه و رفتارش آرامشی داشت که تا آن روز در هیچ‌کس ندیده بودم. به سختی از او دل کندم برگشتم.
دیگر نفسی برای ادامه راه برایم باقی نمانده بود تا جایی که توان روی پا ایستادن را نداشتم. چهار دست و پا می‌خزیدم و وجب‌به‌وجب پیش می‌رفتم که اسلحه‌ای بالای سرم دیدم. با ترس به صاحب اسلحه نگاه کردم که «محمد آذرمی» یکی از نیروهای گردان را دیدم. گفت «بلند شو بریم که عراقی‌ها پشت سرمون هستند.» به او گفتم «تو برو. من دیگر قدرت حرکت ندارم». اسلحه‌اش را از ضامن خارج کرد و گفت «اگر قرار باشد عراقی‌ها تیر خلاص به تو بزنند خودم این کار را می‌کنم». اسلحه و کوله مهمات را از من گرفت و کشان‌کشان به عقب رفتیم. به عقب رفتن همان و عقب ماندن از غافله شهدا همان.دفاع پرس
يکشنبه ۹ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۱۱
کد مطلب: 435140
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *